رضا علی اکبری
رضا علی اکبری
بگو چگونه برایت تفنگ بفرستم
به سمت دامنههایت پلنگ بفرستم
و ریز ریز کنم کوههای ایران را
برای یاری تو، پاره سنگ بفرستم
اگر برادر من! باد قاصدم بشود
میان چفیه دلی را که تنگ … بفرستم
بسازم از کلماتم برای تو سرباز
غزل غزل دل خود را به جنگ بفرستم
قسم به حرمت زخم و کبوتر و زیتون
اگر که جان مرا … بیدرنگ بفرستم
پلنگی و وسط تانکها قرق شدهای
بگو چگونه برایت تفنگ بفرستم
2
گفتند آتش است و نترسید مرد من
با شعلههای حادثه رقصید مرد من
دشمن رسیده تا دم درازههای شهر
دل را چراغ کرد و نخوابید مرد من
وقتی که باد آمد و در ذهن باغ ریخت
او کوه بود –او که نلرزید- مرد من
شیری شروع شد به مصاف شغالها
گردن کشید و ناخن و … غرید مرد من
آتش ولی تمامی او ارا به من نداد
اما عجیب اینکه نرنجید مرد من
-ده سال بعد- شهر پر از فتنه و فریب
تن را کشید در تب تردید مرد من
با بنز –چون شما- نه که با ویلچری حقیر
در کوچههای غم زده چرخید مرد من
از خون کیست این همه میز و اعتبار
اما قبول، دید و نپرسید مرد من
هی سرفه، سرفه، سرفه و خون، روی ملحفه
گلبرگهایی از جگرش دید مرد من
یک هفته پیش ملحفه لبریز سرخ شد
مثل انار، خون زد و ترکید مرد من
حالا من و عروس جوانی که نیستم
شک میکنم برای چه جنگید مرد من!
با خنده و با امید آمد بیرون
با پیرهنی جدید آمد بیرون
از سختی آزمون و برف و سرما
کوهستان رو سپید آمد بیرون
بد ریختهام، بیا و ایجادم کن
یک پنجره واکن، آی! فریادم کن
من خانهی کهنه و کلنگی هستم
ویرانم کن، دوباره آبادم کن
از این همه میوه، سرخ و اشراقی سیب
یک پیک پر از … نه، ایهاالساقی سیب
این میوه، ادامهی خدا در باغ است
با هم بنویسیم؛ هوالباقی سیب!
دست دل و عقل تا شعورت نرسید
یعنی به شعاع دیر و دورت نرسید
بگذار که صادقانه اذعان بکنم
خورشید به گرد بوف کورت نرسید
ای کاش که مای نرسد، دیر کند
در جاری رودخانه تأخیر کند
من شاعر صیادم، قلابم کاش
هر بار به کفش کهنهای گیر کند!
دل در گرو بچه و شغل و زن داشت
او «آمده» بود و ترس از «رفتن» داشت
هر صبح به روی مرگ لبخند میزد
با این همه قصد زندگی کردن داشت
فانوسم بگذار که سوسو بزنم
شب را بگذار تا که یک سو بزنم
مثل ملوانم و شناور در شب
گیسوی تو را چقدر پارو بزنم
3
نذر حضرت مهدی (عج)
کی؟ کجا میرسید به داد دلم، از فراسوی جادهها آقا!
ناامید از تو …؟ نه … خدا نکند بر لب من بیا، بیا، … آقا!
زیر تیغی به نام دوری تو، شاعری مثل بره قربانی
توی خوناب شعر و اشک عمری، میزند خسته دست و پا آقا!
میکنم در کنار نام تو حال نازنین! تا هنوز تا دیگر
میکنم در کنار نام تو جان، جمعهها را، همیشه را آقا!
مادرم روی جمعه میدوزد، پولک اشک با نخی از آه
همسرم در سکوت میگرید، خواهرم خسته در خفا آا!
ما تو را گریه میکنیم هنوز، از کنار درخت و چشمه و کوه
عدهای نیز توی تلویزیون، آه از آیینه ریا آقا!
رعیتی، خسته، پاپتی تا کی؟ هی بکاریم و دیگران بخورند
پیش ارباب شهر خم شده است، کمر هر چه روستا آقا!
توی فهرست دوستدارانت، غیر یک مشت با صفا و صبور
نکند جان مادرت باشد، کسی از کلهگندهها آقا!
4
تنها صدا، صداست که میماند، باید کمی صدای خودم باشم
من قبل از این برای شما بودم، من بعد هم برای خودم باشم
در عصر تلخ فلسفه و تردید، در ازدحام این همه ربالنوع
چون بندهی رها شده از هر چه … باید خودم خدای خودم باشم!
تنپوشی از شبان صداقت را، باید بپوشم و بزنم تا دشت
از هر چه فرم و فرضیه بگریزم، هو هو و های های خودم باشم
دهقان شدم به فداکاری، آتش زدم به پیرهنم آری
یک عمر ریز علی شما بودم، من بعد هم «رضا»ی خودم باشم
دیگر مرا رها بکنید از خود، نه بچهام، نه اینکه عروسک که …
از اضطراب باد نمیترسم، باید که روی پای خودم باشم
باران ببار توی کتاب من، باران ببار، عاشق و خیسم کن
تصمیم دارم اینکه مصممتر، کبرای قصههای خودم باشم