قفل سکوتم را شکستم باز
از واژه لبریزم کجایی تو
رنگ بهار از خاطرم رفته
همرنگ پاییزم کجایی تو
همرنگ هر چیزی بجز لبخند
غمگین ترین حالت یک آدم
آن اتفاق در اتاقی تو
من اتفاقی که نیوفتادم
جسمی بدون روح با من بود
من پیشتر در قصه جان دادم
دیوانه من دیوانه ات بودم
با رفتنم این را نشان دادم
از زندگی خالی شدم اما
خالی شدن از تو میسر نیست
همصحبتی با دکتر اعصاب
از خنده مصنوعی بهتر نیست
من گم شدم من را نمیبینی
قلب تو صد مهمان سرا دارد
سربسته میگویم ولی بی شک
هر واژه ای یک ماجرا دارد
هر واژه ای در من هزاران حرف
بوی جنون دارد گلوی من
گفتم شبیه آینه باشم
شاید بشینی روبه روی من
گفتم ولی تنها فقط گفتم
مقدور من جز ترک عادت نیست
پای زمان بی حرکت است هرچند
این دیر رفتن دست ساعت نیست
از شیطنت ها دم نخواهم زد
چیزی نمیگویم حواسم هست
اما سکوت بی حاصل است
وقتی رنگ رژت روی لباسم هست
در امتداد آن همه بن بست
دیوانه بودن اعترافم بود
آم منزوی بدن برای تو
آن شب نشینی اعتکافم بود
تا خرخره در خود فرو رفتم
با خنده ای بستم دهانم را
از بس تو را با خود صدا کردم
بی حوصله کردم جهانم را
من بغض دارم در دل خنده
با وحشت نیمه شب همزادم
با چرخش این کره ی خاکی
هر شب به شب لعنت فرستادم
شب بدترین تصویر این دنیاست
مرزی میان مرگ و بی رحمی
تو شب به شب غرق هم آغوشی
این بیت سنگین را نمیفهمی
از چشم من شب درد بی پایان
از چشم تو شب بهترین رخداد
من آن زمان از شب بریدم که
از تخت تو پیراهنت افتاد
…
در فهم شعر من نمیگنجد
مفهوم یک دنیا خود آزاری
آماده بودم از نخستین روز
آماده یک کوچ اجباری
از شانس بد وقتی دلت گیر است
لبریز باران میشود پاییز
وقتی قرار است بد بچرخد باز
بعد از زمستان میشود پاییز
من حکم خود را با تو دل کردم
اما همین دل در نگاه تو
با برگ سر مغلوب بازی شد
…
آخر تحمل رفت زبان باز شد
راز دلم را برملا کردم
از عشق گفتم از خودم از تو
من با خودم با تو چها کردم
نفرین بر دنیای تناقض ها
پیدای من هر لحظه پنهان شد
دیدار تو یک روز قبل از جنگ
آرامش ماقبل طوفان شد
در راه تو تهمت زدن کم بود
با لطف تو این هم میسر شد
بر پیکر بی جان این احساس
تهمت زدن ضربه آخر شد
تهمت نزن ای بیخبر از راه
قبل تو از من کلی دعا کردم
یک آرزوی غیر ممکن را
یک عمر با خود جابجا کردم
تهمت نزن من بد نبودم نه
من هم شبیه تو دلم سر رفت
حرفی زدم از جنس دلتنگی
افسار دل از دست من در رفت
بی احترامی پشت هر خوبی
رسم بدی دارد جهان عشق
در گوش هایم پنبه میباید
وقتی که جاری شد اذان عشق
تب هم نکردی من ولی مردم
ضرب المثل ها را عوض کردم
بد کردی و خوبی جوابت بود
عکس العمل ها را عوض کردم
از متن قصه بی جهت رفتم
در حاشیه خود را مکان دادم
حتی برای هضم این دوری
عمری بغل به خود زمان دادم
مشغول نفرین به خودم بودم
در عمق شب در انتهای درد
دل جای دیگر من خودم جایی
لعنت به این جغرافیای درد
دل جای دیگر من خودم جایی
لعنت به این جغرافیای درد
لعنت به تقویم پر از بی تو
آبان و آذرهای پی در پی
حالا خدا مارا جدا میخواست
اما مدارا با خدا تا کی تا کی
…
روزه ی شک دار سکوتت را
با یک سلام ساده پرپر کن
با هرکه گفتم از خودم خندید
این خستگی ها را تو باور کن
اطراف تو جان میدهد یک مرد
بیرون بیااز لاک خودخواهی
بر سنگ قبر خاطرات من
آبی بزن دستی بکش گاهی
تسلیم محضم ضربه ها با تو
له کن بسوزان زیرو رو کن باز
پایان ندارد قصه این عشق
من حاضرم بانو شروع کن باز
من حاضرم اما تو غایب باش
جدی نگیر این آرزوها را
معذورم از اینکه تمام عمر
سمت تو بردم گفتگوها را
تو اقتضای بودنت این است
در من فقط دلواپسی باشی
شاعر شدن کار زیادی نیست
وقتی تو معشوق کسی باشی
…
صد مثنوی در چشم تو خواب است
توصیف تو تکلیف دفتر شد
من در سکوتم پرسه خواهم زد
این دکلمه آهنگ آخر شد
من در سکوتم پرسه خواهم زد
تو در خیابان پابه پای او
من غرق لالایی برای خویش
تو خواب رفتی با صدای او
درهم ترین آرزوی دیروز امروز من شد
تازه با اغماض توجیه نکن
توجیه نکردم من این قصه از آغاز
مردی که در تاریخ تو جا ماند
این روزها در خود گرفتار است
سهمی ندار از کسی چیزی
تنها فقط وارث خودکار است
این زندگی عرصه ممکن هاست
من غیر ممکنمو منحوس
از آن صبوری ها چه دارم جز
یک عشق نافرجام نامحسوس
ای دل تمام خاطراتت را
با نیشخندی ساده کتمان کن
قدری تحمل پشت پاهارا
جسم مرا قالی کرمان کن
کنج سکوتت با خودت بنشین
از واهمه از عقدهها پر باش
چیزی نگو در دل بریز اما
از صبر بی اندازه دلخور باش
از عمق باور های فرسوده
راهی به سمت زندگی وا کن
تقویم اگر بر روی بهمن ماند
با سردی خانه مدارا کن
از کوچه تاریک دل بستن
بیرون بزن مرد خیابان باش
ای دل به من نه به خودت برگرد
از مرگ تدریجی هراسان باش
از واژه لبریزم کجایی تو
رنگ بهار از خاطرم رفته
همرنگ پاییزم کجایی تو
همرنگ هر چیزی بجز لبخند
غمگین ترین حالت یک آدم
آن اتفاق در اتاقی تو
من اتفاقی که نیوفتادم
جسمی بدون روح با من بود
من پیشتر در قصه جان دادم
دیوانه من دیوانه ات بودم
با رفتنم این را نشان دادم
از زندگی خالی شدم اما
خالی شدن از تو میسر نیست
همصحبتی با دکتر اعصاب
از خنده مصنوعی بهتر نیست
من گم شدم من را نمیبینی
قلب تو صد مهمان سرا دارد
سربسته میگویم ولی بی شک
هر واژه ای یک ماجرا دارد
هر واژه ای در من هزاران حرف
بوی جنون دارد گلوی من
گفتم شبیه آینه باشم
شاید بشینی روبه روی من
گفتم ولی تنها فقط گفتم
مقدور من جز ترک عادت نیست
پای زمان بی حرکت است هرچند
این دیر رفتن دست ساعت نیست
از شیطنت ها دم نخواهم زد
چیزی نمیگویم حواسم هست
اما سکوت بی حاصل است
وقتی رنگ رژت روی لباسم هست
در امتداد آن همه بن بست
دیوانه بودن اعترافم بود
آم منزوی بدن برای تو
آن شب نشینی اعتکافم بود
تا خرخره در خود فرو رفتم
با خنده ای بستم دهانم را
از بس تو را با خود صدا کردم
بی حوصله کردم جهانم را
من بغض دارم در دل خنده
با وحشت نیمه شب همزادم
با چرخش این کره ی خاکی
هر شب به شب لعنت فرستادم
شب بدترین تصویر این دنیاست
مرزی میان مرگ و بی رحمی
تو شب به شب غرق هم آغوشی
این بیت سنگین را نمیفهمی
از چشم من شب درد بی پایان
از چشم تو شب بهترین رخداد
من آن زمان از شب بریدم که
از تخت تو پیراهنت افتاد
…
در فهم شعر من نمیگنجد
مفهوم یک دنیا خود آزاری
آماده بودم از نخستین روز
آماده یک کوچ اجباری
از شانس بد وقتی دلت گیر است
لبریز باران میشود پاییز
وقتی قرار است بد بچرخد باز
بعد از زمستان میشود پاییز
من حکم خود را با تو دل کردم
اما همین دل در نگاه تو
با برگ سر مغلوب بازی شد
…
آخر تحمل رفت زبان باز شد
راز دلم را برملا کردم
از عشق گفتم از خودم از تو
من با خودم با تو چها کردم
نفرین بر دنیای تناقض ها
پیدای من هر لحظه پنهان شد
دیدار تو یک روز قبل از جنگ
آرامش ماقبل طوفان شد
در راه تو تهمت زدن کم بود
با لطف تو این هم میسر شد
بر پیکر بی جان این احساس
تهمت زدن ضربه آخر شد
تهمت نزن ای بیخبر از راه
قبل تو از من کلی دعا کردم
یک آرزوی غیر ممکن را
یک عمر با خود جابجا کردم
تهمت نزن من بد نبودم نه
من هم شبیه تو دلم سر رفت
حرفی زدم از جنس دلتنگی
افسار دل از دست من در رفت
بی احترامی پشت هر خوبی
رسم بدی دارد جهان عشق
در گوش هایم پنبه میباید
وقتی که جاری شد اذان عشق
تب هم نکردی من ولی مردم
ضرب المثل ها را عوض کردم
بد کردی و خوبی جوابت بود
عکس العمل ها را عوض کردم
از متن قصه بی جهت رفتم
در حاشیه خود را مکان دادم
حتی برای هضم این دوری
عمری بغل به خود زمان دادم
مشغول نفرین به خودم بودم
در عمق شب در انتهای درد
دل جای دیگر من خودم جایی
لعنت به این جغرافیای درد
دل جای دیگر من خودم جایی
لعنت به این جغرافیای درد
لعنت به تقویم پر از بی تو
آبان و آذرهای پی در پی
حالا خدا مارا جدا میخواست
اما مدارا با خدا تا کی تا کی
…
روزه ی شک دار سکوتت را
با یک سلام ساده پرپر کن
با هرکه گفتم از خودم خندید
این خستگی ها را تو باور کن
اطراف تو جان میدهد یک مرد
بیرون بیااز لاک خودخواهی
بر سنگ قبر خاطرات من
آبی بزن دستی بکش گاهی
تسلیم محضم ضربه ها با تو
له کن بسوزان زیرو رو کن باز
پایان ندارد قصه این عشق
من حاضرم بانو شروع کن باز
من حاضرم اما تو غایب باش
جدی نگیر این آرزوها را
معذورم از اینکه تمام عمر
سمت تو بردم گفتگوها را
تو اقتضای بودنت این است
در من فقط دلواپسی باشی
شاعر شدن کار زیادی نیست
وقتی تو معشوق کسی باشی
…
صد مثنوی در چشم تو خواب است
توصیف تو تکلیف دفتر شد
من در سکوتم پرسه خواهم زد
این دکلمه آهنگ آخر شد
من در سکوتم پرسه خواهم زد
تو در خیابان پابه پای او
من غرق لالایی برای خویش
تو خواب رفتی با صدای او
درهم ترین آرزوی دیروز امروز من شد
تازه با اغماض توجیه نکن
توجیه نکردم من این قصه از آغاز
مردی که در تاریخ تو جا ماند
این روزها در خود گرفتار است
سهمی ندار از کسی چیزی
تنها فقط وارث خودکار است
این زندگی عرصه ممکن هاست
من غیر ممکنمو منحوس
از آن صبوری ها چه دارم جز
یک عشق نافرجام نامحسوس
ای دل تمام خاطراتت را
با نیشخندی ساده کتمان کن
قدری تحمل پشت پاهارا
جسم مرا قالی کرمان کن
کنج سکوتت با خودت بنشین
از واهمه از عقدهها پر باش
چیزی نگو در دل بریز اما
از صبر بی اندازه دلخور باش
از عمق باور های فرسوده
راهی به سمت زندگی وا کن
تقویم اگر بر روی بهمن ماند
با سردی خانه مدارا کن
از کوچه تاریک دل بستن
بیرون بزن مرد خیابان باش
ای دل به من نه به خودت برگرد
از مرگ تدریجی هراسان باش
شاعر رسول فرهادی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو