تکه ابرکوچکی از مادرش جا مانده بود
پشت او می رفت اما باز تنها مانده بود
گریه می کرد و دلش پر بود از قهر خدا
او گمان می کرد مادر بچه اش رارانده بود
ناگهان ابر سیاهی گریه اش را خنده کرد
ابر کوچک حس تلخی از نگاهش خوانده بود
بی صدا فهمید آنکه در پی اش رسوا شده
مادر او نیست اما بچه (ابر) را ترسانده بود
با صدای مادرش لبخند خود را پس گرفت
خوبشد او دید مادر پشت سر جا مانده بود
تا مراقب باشد ابرش خانه را پیدا کند
ابر کوچک از خدایش ساکت و شرمنده بود
آن سیه ابر خجل رفت از کنار ابرها..
چون همیشه درسیاهیهای فردا مانده بود
تا خدا لبخند می زد زندگی آرام بود
ابر میدانست مادر با خدا جامانده بود
پشت او می رفت اما باز تنها مانده بود
گریه می کرد و دلش پر بود از قهر خدا
او گمان می کرد مادر بچه اش رارانده بود
ناگهان ابر سیاهی گریه اش را خنده کرد
ابر کوچک حس تلخی از نگاهش خوانده بود
بی صدا فهمید آنکه در پی اش رسوا شده
مادر او نیست اما بچه (ابر) را ترسانده بود
با صدای مادرش لبخند خود را پس گرفت
خوبشد او دید مادر پشت سر جا مانده بود
تا مراقب باشد ابرش خانه را پیدا کند
ابر کوچک از خدایش ساکت و شرمنده بود
آن سیه ابر خجل رفت از کنار ابرها..
چون همیشه درسیاهیهای فردا مانده بود
تا خدا لبخند می زد زندگی آرام بود
ابر میدانست مادر با خدا جامانده بود
شاعر رباب بدلی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو