آنکه تو را دیده است داده زبانش ز دست
در صدفش گوهریست هر که لبانش ببست
موج پر از التهاب در پی دیدار توست
گر تو دهی لؤلؤیی زود به ساحل نشست
هر قدمی بی رخت، پر زعدم بودن است
مرغ دل از هر قفس بهر هوای تو جست
خانه ی زیبای تو خاطر دیرین ماست
یک نظر افکن ببین غرق جنونیم و مست
من زتو ام کی توان بی نگهت سر شدن؟!
بند غمت گردنم کیست تواند گسست؟
ماه تو چون بر دلِ آبی من رخ کند
قرص شود آیینه سنگ نخواهد شکست
ساز مخالف زدم در همه عمرم ولی
تا که دفت را زدی، یاد ز روز الست
من چه کنم خانه ام کلبه ی ویرانه ایست
هیچ ندارم زخود جز طبقی کاه پست
جای من اینجا نبود کاش تماشا کنی
راضی ام آتش بزن، شایدم این بار رَست
در صدفش گوهریست هر که لبانش ببست
موج پر از التهاب در پی دیدار توست
گر تو دهی لؤلؤیی زود به ساحل نشست
هر قدمی بی رخت، پر زعدم بودن است
مرغ دل از هر قفس بهر هوای تو جست
خانه ی زیبای تو خاطر دیرین ماست
یک نظر افکن ببین غرق جنونیم و مست
من زتو ام کی توان بی نگهت سر شدن؟!
بند غمت گردنم کیست تواند گسست؟
ماه تو چون بر دلِ آبی من رخ کند
قرص شود آیینه سنگ نخواهد شکست
ساز مخالف زدم در همه عمرم ولی
تا که دفت را زدی، یاد ز روز الست
من چه کنم خانه ام کلبه ی ویرانه ایست
هیچ ندارم زخود جز طبقی کاه پست
جای من اینجا نبود کاش تماشا کنی
راضی ام آتش بزن، شایدم این بار رَست
شاعر راضیه پرچمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو