دیدی تبم بدید و طبیبم دوا نکرد؟
رحمی به حال زار منِ بینوا نکرد؟
دیدی دلم ربود و در آن لالهزار غم
ما را به غیر خونِ جگر مبتلا نکرد؟
من آتشی نهفته به خاکسترم ولی
سودای آتشین مرا کیمیا نکرد
در بازی میانِ زمین و زمان ، چرا ؟
یک لحظه بخت بر منِ مسکین خطا نکرد ؟
حالا مرا که دیده به دیدارش آرزوست
بیگانه شد، به روی منش دیده وا نکرد
بگذشت و در وجود منِ خسته دل نماند
گفتم بمان ، نماند و به عهدش وفا نکرد
“دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد”*
آخر نظر به سوی ضعیفان چرا نکرد ؟
من گفتم از جفای حبیبی که بیوفاست
بیچاره دل ، نگفت و غمش برملا نکرد
دیگر دل از وفای عزیزان بریدهام
میسوزم از تبی که طبیبم دوا نکرد.
#محمد_حسین_نظری