محبوبه بزم آرا
دستم به دامانت در اين آغاز فصل سرد
دستم به دامانت در اين آغاز فصل سرد
آخر سكوت تو غزل را ميكشد برگرد
آوار غم بر شانههاي شهر را بنگر
شعري بخوان آرامشي پيدا كند اين درد
پرواز حتي تا كنار عشق ممكن نيست
بي تو تمام آسمانها ميكنندم طرد
دنبال چشمانت كجا بايد كبوتر شد؟
اي كاش! دل يك آسمان آيينه ميآورد
ديگر براي انتظارت گريه مرهم نيست
آقا بگو اين بغض سنگين را چه بايد كرد