دلم تنگ است چون کوچهای بنبست
که ره به رهایی نمیبرد، تا مهرت هست
چون ،خورشید به آغازِ پاییزِ سرد
چو مهر، میتوان در دلِ خزان نشست
نسیمِ سحرگاهانِ خسته، ولی بیدار
وزید و آرام از برِ خاطرهها بگذشت
چو فانوسِ خاموش در بندرِ شب
که قایقِ امید، به روشنایِ تو دل بست
به دشتِ خیالِ من آواز میپیچد
چو به یادِ تو سرکشم بادهیِ مست
دخترک را به یاد آورد غزلم
که برگ را به شاخهها با امید بست
نه حسرتِ دیروز، نه واهمه از فردا
امینا، امروز را دریاب در کفِ دست