سلیمان پناهی
ما را خیالی نیست جز باغنچه ای مسرور از او
در اندرونی خلوتی یا حجله ای معمور از او
عشقی سراپا شعله ور بر سوز وسازش مفتخر
خود در حضر اما حذر دلداده ای مهجور از او
خود را به آتش می زنم سر در حریمش می نهم
صد من زر ارزانی کنم باجلوه ای مخمور از او
وصفش نمی گنجد به دل روی مهش مانندگل
ترسم بدین ساز و دهل آخر شوم مغرور از او
من پای کوبان در پیش او هم گریزان می رود
برجعد مشکینش زنم تاج گلی مستور از او
خرسندم از اقبال خود عاشق شدم بر جان خود
مجنون پی لیلای خود هرگز نشد رنجور از او
آن ساغر میگون من تا وا کند لب بر سخن
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران