فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 بهمن 1403

پایگاه خبری شاعر

داود قادری ( حکیم ) – یار نتهایی

ای یا ر تنهایی من از من چرا رنجیده ای
قدری نشین در بر من از من چرا رنجیده ای
با تاج شاهی میکنی حیران مرا در بزم ها
یک دم اگر افسرده ام از من چرا رنجیده ای
باناز تو وهم و خیال باشد مرا تخت و سریر
در ملک خود ماوا کنم ازمن چرا رنجیده ای
معشوقه طناز را هرشب به بوسم درخیال
بامن تویک دل میشوی ازمن چرارنجیده ای
جنت بود دستم اگر با من تو همراهی کنی
بخس ثمن عمرم نده از من چرا رنجیده ای
تاریک وتیره میشوم ترکم کنی یک دم مرا
دستم بگیردل خسته ام ازمن چرا رنجیده ای
دلبسته روی توام بی تو غریب و خسته ام
برمن نکن جور وستم ازمن چرا رنجیده ای
حاشا کنم هرگز تو را بی توکه من آواره ام
یک دم مرا تنها نزا راز من چرا رنجیده ای
لعل لبت خون میکند هرشب لب تکبیر من
راضی نشورسوا شوم ازمن چرا رنجیده ای
خون دلم گشته روان ازتو شررها خورده ام
شاکی زجورت نیستم از من چرا رنجیده ای
تنها تو را جویم شبان مویه کنم من تا سحر
دوری زمن کردی چراازمن چرا رنجیده ای
تنها نیم چون شهریارملک سخن رامن “حکیم”
شعری به هجوکی گفته ام ازمن چرا رنجیده ای


شاعر داود قادری ( حکیم )

بخش غزل | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو