نشود باز زبانی چو نباشدش مقصود
نسزد که حکم بنده بدهد کسی چو معبود
نبود وفا که در عهد بکنی به کس خیانت
نه به خود نه بر غریبه نه به آشنا نه مخلوق
سفره داره معرفت را که به سینه داغ دارد
ندهد حجر خدا را که به دیده گشته مشهود
نرسد نظر به قلبی که نشان ز خود ندارد
چو رسد بر این شناسد که ز غیر گشته مسکوت
صله ی شناخت ذاتش بود این که گویم و بس
بکنی ترک گناهی گرچه افتاده در آن سود
شاعر دانیال مرشدلو
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو