فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 22 خرداد 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان زیبای مرد و مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

داستان زیبای  مرد و مرگ,داستان مرگ,داستان آموزنده,داستان جذاب

asriran.com

گروه داستان پایگاه خبری شاعر


منبع : beytoote.com
آخرین اخبار شعر و ادبیات