فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 25 بهمن 1403

پایگاه خبری شاعر

داستان:

داستان زیباترین لباس

در شهر شلوغ و پر زرق و برق، دختری جوان به نام آناهیتا زندگی می‌کرد. که همه او را به خاطر سلیقه خاصش در لباس و فخر فروشی‌اش می‌شناختند. آناهیتا از خانواده‌ای ثروتمند بود و به همین دلیل همیشه لباس‌های گران‌قیمت و فانتزی می‌پوشید. آناهیتا به مد و زیبایی بسیار علاقه داشت و همیشه سعی می‌کرد زیباترین لباس‌ها را بپوشد. او اغلب با جدیدترین مدل‌ها و برندهای معروف به مهمانی‌ها و مجالس می‌رفت و هیچ فرصتی را برای جلب توجه از دست نمی‌داد.
او معتقد بود که ظاهر زیبا کلید موفقیت است و هرچه لباسش گران‌تر و جذاب‌تر باشد، بیشتر مورد توجه دیگران قرار می‌گیرد. آناهیتا لباس‌های رنگارنگ و براقی داشت که از بهترین پارچه‌ها دوخته شده بودند.
او ساعت‌ها وقت صرف آرایش و انتخاب زیورآلات می‌کرد تا مطمئن شود از همه زیباتر است. روزی ، آناهیتا در یک مهمانی بزرگ که به مناسبت تولد یکی از دوستانش برگزار شده بود، شرکت کرد. او تصمیم گرفته بود که با یک لباس مجلل و خاص به این مهمانی بیاید. بنابراین، یک لباس شب قرمز با دنباله‌ای بلند و تزئینات طلا خرید و با موهایی صاف و مرتب، زینت کرده بود. او احساس می‌کرد که ستاره این مهمانی خواهد بود.
زمانی که آناهیتا وارد مهمانی شد، همه نگاه‌ها به او معطوف شد. او با اعتماد به نفس و ناز و کرشمه به سمت میز پذیرایی رفت و چهره‌ای تغییر ناپذیر از خود ساخت. با هر گام، صدای پاشنه‌هایش جلب توجه می‌کرد و او با یک لبخند روی لب، شروع به فخر فروشی کرد: "این لباس را تازه از پاریس خریده‌ام. قیمتش به اندازه یک ماشین است!" مهمانان دور او جمع شدند و با علاقه گوش می‌دادند. آناهیتا با یک حرکت ساده و زیبا، لباسش را به نمایش گذاشت و گفت: "واه از این کیف حرف نزنید! این یکی از آخرین مدل‌های برند معروف است و تنها چند عدد در جهان وجود دارد."
اما در بین مهمانان، دختری به نام ندا که از دوستان قدیمی آناهیتا بود، به آرامی در گوشه‌ای ایستاده بود و به رفتار او نگاه می‌کرد. ندا دختری با سلیقه ای ساده و روحیه‌ای ملایم بود و برعکس آناهیتا، به کم‌ حرفی و فروتنی اهمیت می‌داد. او به آرامی به سمت آناهیتا رفت و با لبخندی گفت: "آناهیتا، لباس و کیف قشنگی داری، اما جایگاه واقعی یک فرد در درون اوست، نه در قیمت لباس‌ها و برندها." آناهیتا با بی‌توجهی به حرف ندا ادامه داد: "تو نمی‌فهمی، ندا. اینا بخشی از زندگی من است. باید نشان بدهم که چه‌قدر خوب زندگی می‌کنم!" اما ندا، با صبر و حوصله ادامه داد: "زندگی واقعی در کنار عزیزان و دوستان به معنای راستی و صداقت است. به نظرت این طرز فکر چه تأثیری بر روابطتو با دیگران دارد؟" آناهیتا برای لحظه‌ای مکث کرد. احساس کرد که حرف‌های ندا ریشه در حقیقت دارند. اما هنوز هم قبول کردن این موضوع برایش دشوار بود. او لبخندی زد و به میهمانان برگشت: "شما چه فکر می‌کنید؟ آیا این لباس زیبا نیست؟"
هیچ کس به او نگفت که زیبایی واقعی در تواضع است یا در مهربانی با دیگران. مهمانی ادامه داشت و آناهیتا همچنان در تلاش بود که مرکز توجه باشد. اما به مرور زمان، او متوجه شد که صرفاً فخر فروشی و نمایش ثروت نمی‌تواند دوستان واقعی را جذب او کند. وهمه به آرامی از او جدا شده اند. با وجود همه این تلاش‌ها، آناهیتا احساس خوشبختی نمی‌کرد. او حس می‌کرد چیزی در زندگی‌اش کم است. آناهیتا در میهمانی با دختری ساده و روستایی به نام نرگس آشنا شد. نرگس لباس‌های ساده‌ای به تن داشت و آرایش نمی‌کرد. اما چشمانش آنقدر روشن و مهربان بود که آناهیتا مجذوب او شد ناهیتا از نرگس پرسید:"تو همیشه اینقدر آرام و خوشحالی؟" نرگس لبخندی زد و گفت: "خوشحالی از چیزهای مادی نیست. خوشحالی از درون می‌آید. مهم نیست چه لباسی بپوشیم، مهم این است که قلبمان پاک باشد." آناهیتا به حرف‌های ندا توجه نکرده بود و می دید یکی دیگر هم حرف او را می زند. لذا کمی به حرفهای نرگس فکر کرد. او متوجه شد که تا به حال فقط به ظاهر خود اهمیت داده و به اخلاق و رفتار خود توجهی نکرده است. آناهیتا از آن روز به بعد تصمیم گرفت تغییر کند. او شروع به کمک کردن به دیگران نمود، و به نیازمندان غذا می‌داد و به کودکان بی‌سرپرست سر می‌زد. هرچه بیشتر برای دیگران کار می‌کرد، احساس خوشبختی بیشتری می‌کرد. با گذشت زمان، آناهیتا متوجه شد که زیباترین لباس، لباسی نیست که از پارچه و نخ دوخته شده باشد، بلکه لباسی است که از مهربانی، صداقت و انسانیت بافته شده است. او می دانست که اخلاق خوب است که قلب‌ها را تسخیر می‌کند و برای همیشه در یادها می‌ماند. از آن روز به بعد، آناهیتا ساده‌تر لباس می‌پوشید و بیشتر به شخصیت و اخلاق خود اهمیت می‌داد. مدت‌ها گذشت و آناهیتا کم‌کم شروع به تغییر رفتار خود کرد و سعی کرد به ارزش‌های واقعی دوستانش اهمیت دهد. حالا او به جمع برمی‌گشت نه به عنوان یک دختر ثروتمند با لباس‌های گران‌قیمت، بلکه به عنوان آناهیتای واقعی با قلبی مهربان و روحی شفاف. پس از مدتی، او درک کرد که زیبایی واقعی در شخصیت و تعاملات انسان نهفته است و هر چه بیشتر به این نکته توجه می‌کرد، دوستی‌هایی عمیق‌تر و پایدارتری مثل ندا و نرگس پیدا می‌کرد. او به دختری مهربان و دوست‌داشتنی تبدیل شد که همه او را تحسین می‌کردند او فهمید که زیبایی ظاهری ممکن است توجه‌ها را جلب کند، اما اخلاق خوب است که قلب‌ها را تسخیر می‌کند. زیباترین لباس، لباسی است که از مهرو محبت دوخته شده باشد و ازدرون ‌بدرخشد و نشان‌دهنده شخصیت و ارزش‌های انسان باشد. پایان
نویسنده : خداداد آدینه

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :