فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 17 آذر 1402

خورشید دراومد ،غلامر ضا مرادی

خورشید دراومد

خورشید دراومد
صبح شد دوباره
مامان جونم رفت
بازم اداره

کاشکی مامان جون
یک حلزون بود
خونش همیشه
همراه اون بود

اون وقت می رفتم
همراه مامان
تنها نبودم
من دیگه الآن

غلامر ضا مرادی