غافل ای پایان عجب خنجر به جانم می زنی
عاقبت آخر چرا آتش چنانم می زنی
وعده دادی تا گلستان تاب ما را همدمی
چون قفس شد روزگار افسوس عیانم می زنی
شمع جانی سوختی افسانه بودی در برم
اینک اما سرگران دیگر کیانم می زنی
پر کشیدی فاش را افسون به عشقی آتشین
بوستان مامن نشد شیرین خزانم می زنی
کاروان را با منی دامن به تلخی بی کران
ساربان رابی گمان پنهان گمانم می زنی
گر نگاهی می شود تصویر قابی رهنما
گفتگو را پاسخی لشکر جهانم می زنی
ناله را ایوان به شب خاموش دردی مبتلا
صبح بیداران عجب حیران عنانم می زنی
دل سرودن را سرابی تلخ تا آزادگی
بی امان حالا چرا بر دود مانم می زنی
دیده بر در بسته ام شاید به راهی آشنا
بی نوایی را سرا تا آشیانم می زنی
حال ما را خلوتی پنهان نمی دارد چنان
تابشی تا روشنی بر بیکرانم می زنی
گر نگاهم می بری دالان به باغی در خزان
ارغوان ها را بهاران ناگهانم می زنی
عاقبت آخر چرا آتش چنانم می زنی
وعده دادی تا گلستان تاب ما را همدمی
چون قفس شد روزگار افسوس عیانم می زنی
شمع جانی سوختی افسانه بودی در برم
اینک اما سرگران دیگر کیانم می زنی
پر کشیدی فاش را افسون به عشقی آتشین
بوستان مامن نشد شیرین خزانم می زنی
کاروان را با منی دامن به تلخی بی کران
ساربان رابی گمان پنهان گمانم می زنی
گر نگاهی می شود تصویر قابی رهنما
گفتگو را پاسخی لشکر جهانم می زنی
ناله را ایوان به شب خاموش دردی مبتلا
صبح بیداران عجب حیران عنانم می زنی
دل سرودن را سرابی تلخ تا آزادگی
بی امان حالا چرا بر دود مانم می زنی
دیده بر در بسته ام شاید به راهی آشنا
بی نوایی را سرا تا آشیانم می زنی
حال ما را خلوتی پنهان نمی دارد چنان
تابشی تا روشنی بر بیکرانم می زنی
گر نگاهم می بری دالان به باغی در خزان
ارغوان ها را بهاران ناگهانم می زنی
شاعر خسرو مکوندی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو