طارق خراسانی
خرَد از عشق تمنا به ثریا می کرد
قطره ای بود و ورا عشق چه دریا می کرد!!
گره در کارِ خرَد دید اگر عشقِ شریف
وه! به یک گوشه ی چشمی، گره را وا می کرد
عقلِ بیچاره ندانست که سودی نَبرد
آن به جنگ آمده را، عشق مُدارا می کرد!
گفتمَش کی برسد دوره ی پایانِ غمم؟
عشقِ بیدار دلم وعده به فردا می کرد
خدمتِ پیرِ نظر بودم و گفتم به خطاست
آنکه بر بوسه ی مهرِ تو چه بَد تا می کرد!!
خنده ای کرد و مرا گفت به آوازِ بلند:
او ندانست و خدا بود که با ما می کرد
سیب سرخی به من آورد و فرو بُرد در آب
دل به وَجد آمد و آن سیب تمنا می کرد
آن گُهر مردِ خرَد گفت دل آسوده بدار
این هوایی ست که غم در دلِ حوا می کرد
گفتم این جنگ و ستم های زمانه بَرِ چیست؟
دیدم او سیبی و آن آب تماشا می کرد
من همان جا دل از آن سیب بُریدم ، زیرا
بی نیازی به من آموخت چه دنیا می کرد!!
طارق از خویش برون گر بشوی منصوری
از سرِ دار، سَری گفت و دل انشا می کرد
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران