همه آباد نشینان زخرابی ترسند
من خرابت شدم و دم به دم آبادترم
با نوایِ غمِ تو ، در دوجهان شادترم
می زنم جام از آن باده و دلشادترم
اشک چشمم شده آئینه یِ داغِ بصرم
با خیالت به شبِ بی سحرم می گذرم
دل به زُلفَت گِره افتاده و آرام ندارد
می تپد سینه ام از شوق ، چو مرغِ سحرم
من به شوق آمدم ، تا که بگویم نظرم
واله ام ، که در شور غمت شعله ورم
السِّلامُ عَلَیک یا ثارالّله
۱۴۰۲/۰۴/۰۳
ثبت شده در کتاب آئینه ای
رمل مثمن مخبون