خبری سوی من آورده نسیم سحری
هرچه باشد خبری نیست بهجز دربهدری
ای نسیم سحر افسوس که دیر آمدهای
رفته تاب و تبم ای کاش که جانم ببری
تو نسیمی و من عمریست که طوفانزدهام
کی به پایان برسد این همه خونین جگری
دیشب آن یار سفرکرده به خواب آمده بود
چو غزالی به چمنزار پیِ عشوه گری
گفتم ای ماه بیا طالع خوشبینم باش
خورده باشم اگر از قهوهی تلخ قجری
با تنی خسته و رنجور شبم را به سحر
چون گِلی تافته بودم به کفِ کوزه گری
کی شود تا گره از بند دلم بگشاید
بارالهی چه بگویم که تو صاحبنظری
محمد_حسین_نظری