خاک خورده…!
به قلب پینه بستهام
نگاه کن… شکستهام
از انتظار… از این سکوتِ بیشُمار
خسته ام
خیال میکنی که رفتهای؟!
تو بر فراز هفته ای…
میانِ جان … میان استخوان بودنم
نهُفتهای … !
چه بد اسیر میکنی مرا
به خندههای مُردهات
شبانه درد میکشم
ز عشق خاک خوردهات…
در اضطراب بینشان
مرا به زور بُردهای
زِ فصل روشنِ جهان
مرا به گور بردهای…
بگو کجا برای تو
تنی زِ خاک بر کنم
تَبر به دست ماندهام
که دل زِ کوه بشکنم…
هنوز هم به یاد تو
ز غم ترانه میکنم
چو درد میکشد دلم
تو را بهانه میکنم…
کسی ز حال من ولی
تو را خبر نمیدهد
شراب جامِ رفتنت
به دل اثر نمیدهد...
چه طعنهها که خوردهام
زِ چهرههای بینشان
دگر تو را سپرده ام ؛
به دستِ مُبهم زمان …
ببین که شعرِ کاغذم
مسیر باد میشود …
تمام واژه واژهاش
اسیر باد میشود …
کمی نگاه کن به آسمان
ستارهای زِ حالِ تو
ببین شهاب میدمَد
دوباره در خیال تو …
حسین برقی
چ ِ