چندانکه مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عزلت اشارت کردی. عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب.ناچار بخلاف رای…
چندانکه مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عزلت اشارت کردی. عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب. | |
ناچار بخلاف رای مربی قدمی چند برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی | |
قاضی ار بـا ما نشنید برفشاند دست را | محتسب گر می خورد معذور دارد مست را |
تا شبی به مجمع قومی برسیدم و در آن میان مطربی دیدم | |
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش | نــاخـــوشـــتـــر از آوازه مـــرگ پـــدر آوازش |
گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش | |
نـهـاج الـی صـوت الـا غـانـی لـطـیـبــهـا | و انـــت مـــغـــن ان ســــکـــت نـــظـــیـــب |
نـبـیـنـد کـسـی در سـمـاعـت خـوشـی | مــگــر وقــت رفــتـــن کــه درم درکــشـــی |
چـــون در آواز آمــد آن بـــر بـــط ســرای | کـــدخـــدا را گـــفـــتـــم از بــــهـــر خـــدای |
زیــبــقــم در گــوش کــن تــا نــشــنــوم | یـــا درم بــــگـــشــــای تــــا بــــیـــرون روم |
فی الجمله پاس خاطر یارانرا موافقت کردم و شبی به چند محنت به روز آوردم | |
مؤذن بــانــگ بــی هـنـگــام بــرداشــت | نمی داند که چـند از شـب گذشـتـه اسـت |
درازی شـــب از مـــژگـــان مـــن پـــرس | کـه دم خـواب در چـشـمـم نگـشـتـه اسـت |
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سرو دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقلم حمل کردند. | |
یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت کردن آغاز. که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ بچنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه ای در دف | |
مـطـربـی دور از ایـن خـجـسـتـه سـرای | کـــس دو بـــارش نـــدیـــده در یــکـــجـــای |
راسـت چـون بـانگش از دهن بـرخـاست | خـــلــق را مــوی بـــر بـــدن بـــرخـــاســـت |
مــــرغ ایــــوان ز هــــول او بــــپــــریــــد | مــغـــز مــا بـــرد و حـــلــق خـــود بـــدریــد |
گفتم: زبان تعرض مصلحت آنست که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد. گفت: مرا بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرب نمایم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم؟ | |
گفتم: بلی بعلت آنکه شیخ اجلم بارها بترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده. امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت عمر گرد سماع و مخالطت نگردم | |
آواز خـوش از کـام و دهان و لب شـیرین | گــر نـغــمـه کــنـد ور نـکــنـد دل بــفــریـبــد |
ور پـرده عشاق و خراسان و حـجـازست | از حـــنــجـــره مــطـــرب مــکــروه نــزیــبـــد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج