شـبـی کردی از درد پـهلو نخـفـتطـبــیـبـی در آن نـاحـیـت بــود و گـفـتاز این دست کو برگ رز می خوردعــجــب دارم ار شــب بــه پــایـان بــردکـه در سـیـنـ…
شـبـی کردی از درد پـهلو نخـفـت | طـبــیـبـی در آن نـاحـیـت بــود و گـفـت |
از این دست کو برگ رز می خورد | عــجــب دارم ار شــب بــه پــایـان بــرد |
کـه در سـیـنـه پــیـکـان تـیـر تـتـار | بـــه از نــقـــل مــاکـــول نــاســـازگـــار |
گر افتـد بـه یک لقمه در روده پـیچ | هـمــه عــمــر نــادان بــرآیـد بــه هـیـچ |
قضـا را طبـیب اندر آن شـب بـمرد | چهل سال از این رفت و زنده ست کرد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج