فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

حکایت زلیخا با یوسف (ع)

زلیخا چو گشت از می عشق مستبـه دامـان یوسـف درآویـخـت دسـتچــنــان دیـو شــهـوت رضــا داده بــودکه چـون گرگ در یوسف افتـاده بـودبــتـی داشـت بــانـوی م…

زلیخا چو گشت از می عشق مستبـه دامـان یوسـف درآویـخـت دسـت
چــنــان دیـو شــهـوت رضــا داده بــودکه چـون گرگ در یوسف افتـاده بـود
بــتـی داشـت بــانـوی مـصـر از رخـامبــر او مـعـتــکـف بــامـدادان و شـام
در آن لـحـظـه رویش بـپـوشـید و سـرمـبــادا کــه زشــت آیـدش در نـظــر
غم آلوده یوسف بـه کنجـی نشسـتبـه سر بـر ز نفس سـتـمگاره دست
زلـیـخـا دو دسـتـش بـبـوسـید و پـایکه ای سست پیمان سرکش درآی
بـه سـندان دلـی روی در هم مـکـشبـه تـندی پـریشان مکن وقت خوش
روان گشتـش از دیده بـر چهره جـویکـه بـرگـرد و ناپـاکـی از من مـجـوی
تـو در روی سـنگـی شـدی شـرمناکمــرا شــرم بـــاد از خــداونــد پـــاک
چـه سـود از پـشـیمـانـی آید بـه کـفچــو سـرمـایـه عـمـر کـردی تــلـف؟
شــراب از پــی ســرخ رویـی خــورنـدوز او عـــاقــبـــت زرد رویــی بـــرنــد
بــه عــذرآوری خــواهـش امــروز کــنکــه فــردا نـمــانـد مـجــال ســخــن

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج