فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان

بـه ره در یکـی پـیـشـم آمـد جـوانبــتــگ در پــیـش گـوسـفـنـدی دوانبدو گفتم این ریسمان است و بندکـه مـی آرد انـدر پــیـت گـوســفــنـدسـبـک طوق و زنجـی…

بـه ره در یکـی پـیـشـم آمـد جـوانبــتــگ در پــیـش گـوسـفـنـدی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بندکـه مـی آرد انـدر پــیـت گـوســفــنـد
سـبـک طوق و زنجـیر از او بـاز کردچــپ و راســت پــویـیـدن آغــاز کـرد
هـنـوز از پــیـش تـازیـان مـی دویـدکه جـو خـورده بـود از کف مرد وخوید
چو بـاز آمد از عیش و بـازی بـجایمــرا دیـد و گــفــت ای خــداونـد رای
نه این ریسـمان می بـرد بـا منشکه احسان کمندی است در گردنش
بـه لطفی که دیده ست پیل دماننـیـارد هـمـی حــمـلـه بــر پــیـلـبــان
بــدان را نـوازش کـن ای نـیـکـمـردکه سگ پـاس دارد چـو نان تـو خـورد
بــر آن مـرد کـنـدســت دنـدان یـوزکــه مـالـد زبــان بــر پــنـیـرش دو روز

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج