بـه ره در یکـی پـیـشـم آمـد جـوانبــتــگ در پــیـش گـوسـفـنـدی دوانبدو گفتم این ریسمان است و بندکـه مـی آرد انـدر پــیـت گـوســفــنـدسـبـک طوق و زنجـی…
بـه ره در یکـی پـیـشـم آمـد جـوان | بــتــگ در پــیـش گـوسـفـنـدی دوان |
بدو گفتم این ریسمان است و بند | کـه مـی آرد انـدر پــیـت گـوســفــنـد |
سـبـک طوق و زنجـیر از او بـاز کرد | چــپ و راســت پــویـیـدن آغــاز کـرد |
هـنـوز از پــیـش تـازیـان مـی دویـد | که جـو خـورده بـود از کف مرد وخوید |
چو بـاز آمد از عیش و بـازی بـجای | مــرا دیـد و گــفــت ای خــداونـد رای |
نه این ریسـمان می بـرد بـا منش | که احسان کمندی است در گردنش |
بـه لطفی که دیده ست پیل دمان | نـیـارد هـمـی حــمـلـه بــر پــیـلـبــان |
بــدان را نـوازش کـن ای نـیـکـمـرد | که سگ پـاس دارد چـو نان تـو خـورد |
بــر آن مـرد کـنـدســت دنـدان یـوز | کــه مـالـد زبــان بــر پــنـیـرش دو روز |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج