فال من را دیده و با ناز می گوید خوش است
یک گره در کار دارم شاید او بگشایدش
بر کف دستم نگه ، با راز می گوید خوش است
رو سیاه و پاپتی ، دست مرا بگرفته و
بخت و اقبالم چنین غماز می گوید خوش است
لاف پشت لاف می آید چو روز روشن او
“خوش” به خیگم بسته این طناز هی گوید خوش است
اسکناس بی زبانم میرود در جیب او
بخت من افتاده دست انداز ، می گوید خوش است
چاره کارم بدستش جای یزدان داده ام
مرغ من را دیده همچون غاز، می گوید خوش است
چنته اش پر از دروغ و کرده افسونم ولی
هر چه او گوید ، ولو ناساز می گوید خوش است
مشکلاتم را یکایک میشمارم پیش او
بی مروت جمله با اغماض می گوید خوش است
من بدام افتاده ی شیرین زبانی های او
می پذیرم هر غلط انداز میگوید خوش است
من چرا سرخوش ز لافش ؟ عقل میگوید دروغ
لیک احساس چلاقم باز میگوید خوش است
گر ز فرداها خبر می داشت رمال دغل
خود چرا زار و مرا با ناز می گوید خوش است؟
من هم مثل خیلی ها عاشق دروغم در مورد سرنوشتم- ارادتمند حمیدرضا غفاریان
شاعر حمیدرضا غفاریان
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو