حسین علی نقی
شکایتی است بر دلم شکایتی از آینه
شکایتی ز روی خود از این زوال بی ستون
شکایتی به عمق جان شکایتی پر از غمان
شکایتی همیشگی از آن زمان و تا کنون
شکایتی است کز خودم روان شود به سقف غم
شکایتی است کاین دلم بگوید از غمی فزون
پرنده ای نمی زند بر این هوای غم پَری
پرنده ای نخواند از غمی بجز در اندرون
بلندتر نمی شوم نمی توان بلند شد
که من نشسته ام بر این غم شگرف پر جنون
سکوت بر تمام دل نشسته بر تهِ گلو
گلویِ دل فغان کنان ولی نمی شود برون
شبی است پر ستارگان ، ستارگانِ بی رخی
که هیچ نیست در درونشان بجز دو قطره خون
صدای نازکی درون دل نشست و پر گرفت
صدای بیرنگ زمانه ای پریده رنگ و دون
شکایتی است بر دلم ، شکایتی نمی کنم
شکایتم برای خود ، شکایت غم درون