1
شاد و غمگینم! که هیچ این قصه را باور ندارم
من سلیمانم! ولی انگشتِ انگشتر ندارم!
گرچه چار انگشتِ دیگر هست اما ای رفیقان!
صبر از آن انگشتِ باقیمانده ی پرپر ندارم
من خودم شادم، ولیکن مردمِ چشمم عزادار،
چاره ای از همرهی با مردمان ، بهتر ندارم
ساقیا ! جامِ می ام خالی ست زین غم بسکه خوردم
پای بوسم ! دستِ وارو کردنِ ساغر ندارم!
گرچه آن انگشت از کف رفت اما جانِ ساقی،
داغِ انگشت است این، سودای انگشتر ندارم…
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
– خسته از عُمر – در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!
به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم
جز اینکه هیچ ثوابی تمامِ عمر نکردم،
دگر – به صاحب قرآن قسم – گناه ندارم!
خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده ست،
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم!
اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور،
که سالهاست به جز سایه ام سپاه ندارم
دو دست ، دورِ چراغم گرفته ام شبِ توفان،
خوشا خودم! که سری دارم و کلاه ندارم!
نه خورده ام زِ کسی لقمه ای ، نه بُرده ام از کس،
که خُرده بُرده ای از خیلِ شیخ و شاه ندارم
4
همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم
دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم
اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!
درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،
هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم!
به خود آرایشِ “بَزمی” گرفتم تا بیاسایم
غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم
جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم
به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم
ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است
زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم
زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم
طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم!
5