حصار زندگی ام بست، دست و پای فرارم
که هرچه نیز بکوشم نمی رسم به قرارم
قرار من زن خیسی ست زیر بارش باران
که رقص نازک شالش به عشق کرده دچارم
برهنه پوش پریشان که گشت لحن صدایش
شبیه نغمه ی اندوه، همنشین سه تارم
میان جامه ی عریان هرچه دلربایی ست
که طرز ناز نگاهش ربود تاب و قرارم
زمانه مهر ندارد که همعشیره ی مرگ است
من از قبیله ی زخمم که عشق بوده تبارم
که هرچه نیز بکوشم نمی رسم به قرارم
قرار من زن خیسی ست زیر بارش باران
که رقص نازک شالش به عشق کرده دچارم
برهنه پوش پریشان که گشت لحن صدایش
شبیه نغمه ی اندوه، همنشین سه تارم
میان جامه ی عریان هرچه دلربایی ست
که طرز ناز نگاهش ربود تاب و قرارم
زمانه مهر ندارد که همعشیره ی مرگ است
من از قبیله ی زخمم که عشق بوده تبارم
شاعر حسین توکلی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو