
حسن قریبی
1
بیگانهایم و کاش تمنایمان کنند
شاید به این بهانه مداوایمان کنند
ما خط سومیم که خطاط روزگار
هرگز نخواستهاست که معنایمان کنند
خود را وبال گردن مردم نکردهایم
ترجیح میدهیم تقاضایمان کنند
فریاد ما به منزلهی اعتراض نیست
فریاد میکشیم که پیدایمان کنند
تعبیر ایستادنمان سرکشی نبود
میخواستیم خوب تماشایمان کنند
یعنی اگرچه لایق این قبله نیستیم
این منصفانه نیست که حاشایمان کنند
طرحی شدیم و روی زمین نقش بستهایم
وقتش رسیده است که اجرایمان کنند
2
گفتم اما من
دوستت دارم
گفت:
اما
من
دوستت ندارم.
سرم را برگرداندم گفتم
گارسون
لطفاً صورتحساب
3
لبخند دمق
در دور باطل همچنان دنبال حق بودند
حق داشتند اما همیشه مستحق بودند
با بادبانهای فراخ و قایقی رهوار
محتاج لطف یک نسیم بیرمق بودند
از این طرف راضی به تقدیر خداوندی
از آن طرف در فکر برگشت ورق بودند
در انتظار روز موعودی که میآید
لبخند بر لب داشتند اما دمق بودند
آنان که با شیطان به تعطیلات میرفتند
در ظاهراز شرم خدا خیس عرق بودند
از تنگ و تا افتاده اما با کمی تدبیر
خود را اتو کردند و عمری شق و رق بودند
4
پدرم میگفت
از هر چیز که بدم میآمد
سرم میآمد
اما من
از هر چیز که سرم می آید
بدم میآید
5
آدم هم که نباشی
اتفاقی نمیافتد
در این سرزمین
فقط کوه به کوه میرسد
6
تا آخر این شعر بمان…
میخواهم از این شعر برای تو بخوانم
شاید که به این واسطه پیش تو بمانم
من شاعر بیحوصلهی هیچشمولم
من راوی یک حادثهی بیهیجانم
با شعر ضعیفی که درونمایه ندارد
با فن بیانی که از آن هیچ ندانم
تو شعلهی عصیانگر اشعار فروغی
من سوز زمستانی شعر اخوانم
ویرانی چشمان تو پایان زمین است
بگذار تو را تا ته دنیا برسانم
تا آخر این شعر بمان بلکه بیاید
شعری که قرار است بدون تو بخوانم