امشب براى شاهزاده جشنِ دامادى ست
حتى خدا هم ميهمانِ خانِ آبادى ست
از من گرفتند آسمانِ بال هايم را
لعنت به بندى كه اسيرش فكرِ آزادى ست
از دستِ دشت و باد ، كارى بر نمى آيد
وقتى كه دل كندن براى قاصدك عادى ست
با اشك و خنده راهى ام ، ديگر براى من
فرقى ندارد مجلسِ ختم ست يا شادى ست
من میروم از شهر خرما مى خرم ، مادر
وقتى تمامِ روستا ، دُكّانِ قنادى ست
#حسن_رحمانی_نکو
2
یک آن گرفته حالم و یک لحظه عالی ام
خیلی شبیه آب و هوای شمالی ام
من کوچه ای خرابه ام آن سوی روستا
عمری گذر نکرده کسی از حوالی ام
داغی ست بر دلم که سیاه ست باورم
من کتریِ نشسته به چای زغالی ام
مانند کوزه ی زرِ در موزه حبس ، من
از «خود» پُرم ، وگرنه از انگیزه خالی ام
روحم شبیه شهرِ پُر از پیچ و خم ، گم ست
با من غریبه اند تمامِ اهالی ام
افسوس! دسترنج مرا زیرِ پا گذاشت
وقتی گرفت جانِ مرا دارِ قالی ام
#حسن_رحمانی_نکو
3
اگر که خلق شد این آسمان ، برای تو بود
خدا هم عاشق پرواز در هوای تو بود
همان زمان که زمین دور چشم تو چرخید
تمام وسعت این پهنه زیر پای تو بود
دلیل خلقت خورشید را نمی دانم
دلیل جاذبه ی ماه ، چشم های تو بود
تمام نظم جهان ، بی گمان بهم می ریخت
کسی به جز تو اگر لحظه ای به جای تو بود
می آفرید تو را از غبار خاک غزل
اگر که شاعر این بیت ها خدای تو بود
#حسن_رحمانی_نکو
4
کوچ کردند از این برکه به چشمت قوها
پیش چشم تو چرا صید شدند آهوها ؟
شهد از کام تو برداشته زنبور که حال
مى دهد طعم لبت ، جاى عسل ، کندوها
مى شود صحنه ى آغوش تو آرامش من
سخت وقتى که بگیرند به من بازوها
آسمانِ تو چه کرده ست؟ که تابستان هم
راه رفتند به روى بدنت پاروها !
ترس دارم به شبِ چلّه نماند چیزى
فصلِ برداشت اگر مزّه کُند لیموها !
تیز شد بعدِ تو ابروى زنان طورى که
کُند شد بعدِ زلیخا لبه ى چاقوها
گرمىِ دست تو را هیچ ندارند که هى
کم میآرند اگر پیش تو کدبانوها
روزگار من از این لحظه سیاه ست عزیز
چون که رویاى تو را بافته ام از موها
5
۰
مرگ آمده در جانم اما پا نمیگیرد
درگیریِ مابينِ ما بالا نمیگیرد
هرچند زندانی ست جانم در قفس اما
ماهی که در دل کینه از دریا نمیگیرد
آرامشم را بُرد ، قلبم انتقامش را
از هر کسی میگیرد از دنیا نمیگیرد
فکر کدورت نیستم ، هر تکّه آیینه
در سینه اش آه ست ، در رخ «ها» نمیگیرد
تا تکیه گاه شانه ام پابندِ آوار است
چیزی از این ویرانه دستم را نمیگیرد
با هیچ عشقی ، بعدِ رفتن برنمیگردد
حالی که عقل از آدم دیوانه میگیرد
آماده ام برگردم آنجایی که بودم آه
در قلب عاشق بی وفایی جا نمیگیرد
#حسن_رحمانی_نکو