غزل اول
شک نکن بی تو غریب است دلم در وطنم
بلکه کم مانده خودم قید خودم را بزنم
مهربانانه به من خیره شو تا پی ببری
با تو خنثی شده غم های شکن در شکنم
دل آیینه ی من را چه نیازی ست به سنگ
تو اگر ثانیه ای اخم کنی می شکنم
حاضری نام مرا پاک فراموش کنی
حاضرم نام تو جاوید شود در سخنم
تا ابد تک تک زن های جفاپیشه تویی !
لاجرم تک تک مردان جفادیده منم !
به نجات منِ پژمرده نیا ، دیر شده
بی تو در مرحله ی آخر رسوا شدنم
غزل دوم
آب ها و آینه ها محوِ چشم های تواند
چشم های شاعر من ، مات و مبتلای تواند
صبحدم ترانه بخوان ، شعر عاشقانه بخوان
چون پرنده های جهان ، تشنه ی صدای تواند
یار خوش سرشت منی ، شک نکن بهشت منی
قدسیان هر دو جهان ، در پی ثنای تواند
کشتزاری از پَرِ قو ، صد سبد شکوفه ی سیب
سبزه زارهای جنان ، فرش زیرِ پای تواند
آفتاب – وقت عشا – ماهیان کوچک حوض
سینه سرخِ کُنجِ قفس ، مستِ لای لای تواند
ماه باحیای منی ، در پی خدا شدنی !
شعرهای خاصه ی من ، تا ابد برای تواند
غزل سوم
با یک کرشمه رام کردی مادیان ها را
انداختی از چشم هایم کهکشان ها را
لختی خرامیدی هنر تفسیر شد درباغ
تسخیر کردی تک تک پالیزبان ها را
آرام خندیدی ، غزل خواندی ، خدا حظ کرد
در شهر شوراندی تمام خوش زبان ها را
آرام خندیدی ، غم از قلب جهان کوچید
پُر کردی از ناز صدایت آسمان ها را
می ریخت از تن پوش هایت دشتِ پروانه
هی می کشاندی پشت خود دامن کشان ها را
پروردگار مهربان شعرهای من
با شهد عوض کردی تمام شوکران ها را
غزل چهارم
اردیبهشتم بی تو از دلشوره سرریز است ماهی جان
بی تو تمام فصل های سال پاییز است ماهی جان
من بی تو پرچم دار حسرت های بی مرزم غم انگیزم
یک بغض سنگین با گلوی من گلاویز است ماهی جان
هر گاه باشی از نگاهم شعر می ریز نمی ریزد؟
هر وقت دوری قلب من از درد لبریز است ماهی جان
من بی تو ساعت ها به عکست خیره می مانم نمی مانم ؟
هر چه مرا یاد تو بندازد دل انگیز است ماهی جان
دلگیرم و آواره ی دارالمجانین های این شهرم
ها، سرنوشت شاعرت خیلی بلاخیز است ماهی جان
دیری ست با یک جمله ی ناگفته درگیرم دل آشوبم
بی شک همان یک جمله از اندوه سرریز است ماهی جان