پله ها را تا رسیدن من به تو سر می کنم
روی خوش با من نداری هیچ باور می کنم
یورشی می آورم سمت تو با چندین نگاه
سست شد باز این دلم یک فکر بهتر می کنم
آه تا کی گویمت من دوستت دارم بدان
آخ اگر این هم نشد یک کار دیگر می کنم
نور چشمت نوش دارو قبل مرگم شد بیا
صلح کن من گوش شیطان را خودم کر می کنم
آخرش قلب تو هم با شعر راضی می شود
رفت و آمد با تو را چندین برابر می کنم
یادگاری از تو خواهم داشت در ذهنم هنوز
فکر قدری با تو بودن رقص خنجر می کنم
روز و شب ها را دعا نزد خدا تا عاقبت
درد تنها را شکایت از تو کافر می کنم …
روی خوش با من نداری هیچ باور می کنم
یورشی می آورم سمت تو با چندین نگاه
سست شد باز این دلم یک فکر بهتر می کنم
آه تا کی گویمت من دوستت دارم بدان
آخ اگر این هم نشد یک کار دیگر می کنم
نور چشمت نوش دارو قبل مرگم شد بیا
صلح کن من گوش شیطان را خودم کر می کنم
آخرش قلب تو هم با شعر راضی می شود
رفت و آمد با تو را چندین برابر می کنم
یادگاری از تو خواهم داشت در ذهنم هنوز
فکر قدری با تو بودن رقص خنجر می کنم
روز و شب ها را دعا نزد خدا تا عاقبت
درد تنها را شکایت از تو کافر می کنم …
شاعر حسن ایزدی (تنها)
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو