منم آن شکار وحشی که به دام تو فتادم
دگرم نماند نائی که به دامنت رسیدم
منم آن چموش اسبی که به رامشی رسیدم
نه توان ایستادن نه ره گریز دانم
منم آن سپید بختی که چو شب سیاه گشتم
همه شب دعای کردم که به پای تو بخوابم
منم آن تلعلع نور که به ظلمتی رسیدم
عجبم نباشد اکنون که هلال ماه باشم
منم آن به اوج بازی که به خاک خفته باشم
که برای پر کشدن رمقی دگر ندارم
منم آن حزین بلبل که دگر نوا ندارم
همه اشک ریزم از غم سخنی دگر ندارم
منم آن سپید قویی که به گوشه ای روانم
شب مرگ من رسیده و به انتظار یارم
همه این جفای ارزد به یه لحظه نگاهت
سخنی بگوی با من که دگر توان ندارم
دگرم نماند نائی که به دامنت رسیدم
منم آن چموش اسبی که به رامشی رسیدم
نه توان ایستادن نه ره گریز دانم
منم آن سپید بختی که چو شب سیاه گشتم
همه شب دعای کردم که به پای تو بخوابم
منم آن تلعلع نور که به ظلمتی رسیدم
عجبم نباشد اکنون که هلال ماه باشم
منم آن به اوج بازی که به خاک خفته باشم
که برای پر کشدن رمقی دگر ندارم
منم آن حزین بلبل که دگر نوا ندارم
همه اشک ریزم از غم سخنی دگر ندارم
منم آن سپید قویی که به گوشه ای روانم
شب مرگ من رسیده و به انتظار یارم
همه این جفای ارزد به یه لحظه نگاهت
سخنی بگوی با من که دگر توان ندارم
شاعر حامد ضیائی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو