ده بار دیگر خواندن مکبث
صدبار دیگر خواندن کوری
از آخر میدان آزادی
تا اول میدان جمهوری
*
ما زندگی کردیم و ترسیدیم
در روزهای سرد پر تشویش
در ایستگاه متروی سرسبز
در ایستگاه متروی تجریش
*
ما عاشقی کردیم و جان دادیم
در کوچه های شهر بی روزن
در کافه های دُور دانشگاه
در پله های سینما بهمن …
*
ما زندگی کردیم و ترسیدیم
ما زندگی کردیم و چک خوردیم
ما توی هر چاهی فرو رفتیم
ما توی هر شهری کتک خوردیم
*
مانند یک خنیاگر غمگین
که از صدای ساز می ترسید
مثل کلاغ مرده ای بودیم
که دیگر از پرواز می ترسید
*
عشق من و تو قطره خونی که
از صورتی نمناک افتاده
عشق من و تو لاک پشتی که
وارونه روی خاک افتاده
*
عشق من و تو مثل حوضی تنگ
جا کم میاورد و کدر می شد
مانند یک نارنجک دستی
در کوچه گاهی منفجر می شد
*
عشق من و تو مثل گنجشکی
از لانه اش هربار می افتاد
عشق من و تو قاب عکسی بود
که هرشب از دیوار می افتاد
*
مثل دو تا اعدامی تنها
تا لحظه ی آخر دعا کردیم
ما لای زخم هم فرو رفتیم
ما توی خون هم شنا کردیم
*
ما خاطرات مبهمی بودیم
که روز وشب کم رنگ تر می شد
دیوارها را هرچه می کندیم
سلول هامان تنگ تر می شد
*
مثل دو ماهی – قرمز مغرور
تا آخر دریا جلو رفتیم
ما عاشقی کردیم و افتادیم
ما عاشقی کردیم و لو رفتیم …
2
برابر همه ی لهجه ها، تمام بیان ها
به گفته ی همه ی شعرها، تمام رمان ها
میان تور و خزه ، یک پری یخ زده بودی
تو را از آب گرفتند نیمه شب ملوان ها…
تمام ساحل کِل می کشید، تا که رسیدی
به افتخار تو ساز و دهل زدند جوان ها
کنار دریا پنهان شدند و آه کشیدند
به انتظار شنا کردن تو ، چشم چران ها
_ بلندتر بپر از دشتها کبوتر وحشی
دراشتیاق شکار تو اند تیر و کمان ها !
**
هزار نامه ی غمگین به خانه ی تو رساندند
و دست آخر عاشق شدند نامه رسان ها
تو ماندگار شدی… هیچ کس درست نفهمید
که واقعیت تلخی ست پشت این جَرَیانها
برای داشتنت روی هم تفنگ کشیدند
میان خون و لجن دفن شد جنازه ی آنها
تو را پریچه صدا میزدند مردم ساحل
اگرچه نام تو مرگ است در تمام زبان ها…
در تو هزار خاطره پنهان بود
در تو هزار مرده ی بی تابوت
از کوچه های یخ زده ی برلین
تا خانه های گم شده ی بیروت
**
تاریخ چون غروب غم انگیزی
در روح زخمی ات سپری می شد
سهمت اسید و آتش و سرنیزه
در انقلاب کارگری می شد
**
دنیا شبیه نقشه ی بی مرزی
درخود مچاله می شد و تنگت بود
از کودکی همیشه پُرَت کردند
اسباب بازی تو تفنگت بود
**
چون پرچم مچاله ی بی رنگی
در آرزوی باد تو را کشتند
خوابت گرفته بود…که نازی ها
در استالینگراد تو را کشتند …
**
قلبت سرودِ ملی غمگینی
در کوچه های قرمز لیبی بود
درچشم های گم شده ات هربار
آغاز جنگ های صلیبی بود
**
با روی باز ، باز پذیرفتی
تلخی فحش و سردی سیلی را
آواز خواندن تو به هم می ریخت
استادیوم خونی شیلی را…
**
حق تو از ترانه ی آزادی
این بغض گیر کرده ی سنگین بود
از انقلاب گم شده در پاریس
سهم تو گریه بود، گیوتین بود…
**
در دادگاه متهم ات کردند
جرمت وطن فروشی و جاسوسی
مغزت دوباره روی زمین پاشید
در دور آخرِ رولت روسی…
**
هربار جان زخمی بیزارت
درگیر جنگ های سیاسی شد
در کوچه های خونی خرمشهر
سهم سر تو تیر خلاصی شد
**
یک مشت استخوانِ تو جزئی از
تابوت بی قواره ی چوبی بود
نعشت همیشه قسمت کرکس ها
در خاک ایرلند جنوبی بود
**
در خاک غرق می شدی و بلعید
جنگ خلیج فارس دوپایت را…
از درد ناله کردی و با چاقو
همسنگرت برید صدایت را…
**
دارت زدند…مثل خودت مُردی
هر روز در محوطه ی زندان
بیرون شهر منفجرت کردند
سربازهای ارتش صربستان
**
کُشتی برادران مریضت را
وقتی وظیفه ی تو اطاعت بود
سهم جنازه ی تو ازین بازی
هربار یک مدال شجاعت بود
**
نعش تو از دهان وطن هرروز
بر روی نقشه های جهان تف شد
تسلیم می شدی و تنت هربار
سهم گلوله ی کلاشینکف شد
**
زخمی شدی و باز عقب رفتی
یک بمب در برابرت افتاد و…
تنها شدی ، فشنگ کم آوردی
نارنجکی به سنگرت افتاد و…
**
دست هزار واحدِ مین یابی
می چید سیم های حیاتت را
هربار یک گلوله سرگردان
سوراخ کرد چتر نجاتت را…
**
روح تو مثل برده ی خوشبختی
جا ماند زیر ذرت و شالی ها
در جنگ انفصال زمین خوردی
دارت زدند باز شمالی ها
**
…
دنیا ، هزار تکه و خون آلود
مانند خاک ، پر شده در مشتت
مشتی گلوله در کمرت خشکید
مثل نشان صلح بر انگشتت..
فرصت قد کشیدنت را باز، روی قانون جنگ ها خوردند
بچه آهوی دیگری بودی، مادرت را پلنگ ها خوردند
جنگ از پایه های دینت بود ، جنگ داماد سرزمینت بود
جنگ هرشب به حجله ات می برد ، سینه ات را فشنگ ها خوردند
دوستان تو گرگ ها بودند، رنگ آدم بزرگ ها بودند
کودکی های مرده ات را باز، روی الّاکلنگ ها خوردند
زیر دست جهان نخوابیدی، با امیر ارسلان نخوابیدی
حق فرخ لقایی ات را باز، پشت شهرفرنگ ها خوردند
آرزو کردی و پسر نشدی، قصه ی ساده ات فرشته نداشت
به خودت هم دروغ می گفتی، پدرت را نهنگ ها خوردند
زیر دندان مرز جان کندی، خاطرات تو تیرباران شد
در دهان خلیج هضم شدی،،وطنت را تفنگ ها خوردند
مرده بودی و فکر می کردی، خاک مانند مرگ یکرنگ است
کفنت پرچم سپیدی شد ، پرچم ات را سه رنگ ها خوردند
روی سرهایتان اذان گفتند ، شهر آنقدرها مناره نداشت
سجده کردی و سرزمینت را ،باز تیمور لنگ ها خوردند
**
وای شاعر…دوباره پرت شدی …پر سیمرغ روی قاف شکست
جگرت پاره بود ،خونت را…تک تک قلوه سنگ ها خوردند
توی زندان قصر ،شاه شدی…توی زندان ولی هوا کم بود
آرزو داشتی نفس بکشی ، نفست را سرنگ ها خوردند….
وسط خون و گریه می افتی، پدرت ایستاده پشت در است
آل زیر لحاف می خندد …قابله داد می زند : پر است !
شیر پر! روز بعد ، مادر پر ! بعد از آن جنگ شد ، پدر پرپر!
خانه پر! شهر پر! جوانی پر! زندگی بازی کلاغ پر است…
درد داری ، ولی نمی میری…بند نافت به درد بسته شده
از غم و ترس، درس می گیری …پدرت روزگار بی پدر است…
*
زندگی چند پرسش دینی ست ،زندگی جنگ های آیینی ست
زندگی نیست…شهر سوخته ای ،بعد ِ نفرین یک پیامبر است
گفتی از زندگی و چک خوردی…کار کردی ،ولی کتک خوردی
وسط انقلاب و آزادی ، یک خیابان به نام کارگر است !
به صدای اتاق مشکوکی ،به نفس های داغ مشکوکی
مزه کردی و عاشقی مثل ِ خوردن زهرمار با شکر است….
*
می روی قصه را تمام کنی …می روی روی چارپایه و بعد
از نفس های مرگ می ترسی ،ترست از زندگی زیاد تر است…
3
مشتی کتاب و فیلم روی میز تحریر و…
یک دست مبل کهنه روی فرش ماشینی
همسایه و جشن تولدهای پی در پی
تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی
*
پوسانده تنهایی دلت را، مثل آبی که
یکدفعه توی بسته ی کبریت افتاده
هربار خود را گوشه ی یینه میبینی
یک خطّ دیگر روی پیشانیت افتاده
*
دیگر تصور میکنی مشتی خیالاتند
این تخت، آن یخچال، این بشقاب، آن شانه
حس میکنی دیگر برایت مثل تابوت است
این راهرو، این بالکن، این آشپزخانه
*
هرشب صدایت در سکوت خانه می پیچد
مانند جیغ مرده ای که خواب بد دیده
نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده
جنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده
*
طوفان شد و در خاک بی خورشید خشکیدی
مثل درختی زرد در سودای تابستان
یا در اتاق خلوت تبعید، بی امّید
یا در حیاط کوچک پاییز در زندان
*
در سینه ات یک درد ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر در ساعاتِ خاموشی
در خاطراتت مثل بادی سرد میلرزی
تنهایی ات را مثل شیری گرم مینوشی
*
تو در نهایت، سهم ماهیخوار خواهی شد
این را تمام ماهیان نهر می دانند
تو مثل یک آواز نامفهموم، غمگینی
این را خیابانهای پایین شهر می دانند…
4
باران به روی پنجره هاشور می زند
باران گرفته است و دلم شور می زند…
در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام
بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام
از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا
از این تن ملخ زده بیرون بکش مرا
در خاک ، تکه های تنم را نشان بده
با خود مرا ببر…وطنم را نشان بده
نگذار راه آمدنم را عوض کنند
نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند
نگذار تا اسیر شوم توی پیله ام
بی آبرو شوند زنان قبیله ام
نگذار دین هراس بریزد به دین من
نگذار چاه نفت شود سرزمین من
نگذار زخ های تنم بیشتر شود
نگذار رودخانه ی من بی خزر شود
من را ببر…ازین تن مطرود خسته ام
از این اتاق های مه آلود خسته ام
دست مرا بگیر … جهان را نشان بده
با من برقص…پیرهنت را تکان بده
با من برقص روی صداها و زنگ ها
با من برقص روی زبان تفنگ ها
با من برقص در ضربان های گیج من
با من برقص در تن داغ خلیج ِ من
با من برقص روی جهان های گم شده
با من برقص…با ملوان های گم شده
با من برقص روی تن بند ِ رخت ها
با من برقص زیر تمام درخت ها
با من برقص در ته بن بست های من
با من برقص…با بند ِ دست های من
دارند تکه های مرا بند می زنند
زنجیرهای من به تو لبخند می زنند
به گوشه های خونی ِ تاریک تر بیا
از من نترس…امشب نزدیک تر بیا
نزدیک باش…با هیجانم شریک شو
در تکه تکه کردن نانم شریک شو
در من هزار یاغی ، شمخال می زنند
در من پرندگان جهان بال می زنند
فکری برای کندن دندان گرگ کن
سلول انفرادی من را بزرگ کن…
5
کنار هم غزل خوردیم و با خودکار رقصیدیم
هوا رفتیم و مثل ابرِ در شلوار رقصیدیم
هوا بد بود…روی چشم هامان دود پاشیدند
هوا تاریک شد، در آتش سیگار رقصیدیم
به ما گفتند: ممنوع است، ممنوع است، ممنوع است
به ما گفتند ممنوع است…با اصرار رقصیدیم
زمین خوردیم و روی خاک ،صدها برگ عقب رفتیم
زمین خوردیم و در تاریخ صدها بار رقصیدیم
فعولن فع … تتن تن …فاعلاتُ … تن تکان دادیم
عقب رفتیم و دراین بحر ناهموار رقصیدیم
تکان خوردیم در نُت های قرمز رنگ یاسایی
مغول خندید… روی دامن اُترار رقصیدیم
بخارا شعله می شد، خون نیشابور نی می زد
عقب رفتیم و روی نیزه ی تاتار رقصیدیم
عقب رفتیم : اسکندر میان صور، دف می زد
عقب رفتیم و بین آتش و دیوار رقصیدیم
عقب رفتیم :ما را قرمطی خواندند، افتادیم…
خلیفه سکه می انداخت، در دربار رقصیدیم
خلیفه دست می زد…ماعجم بودیم، کم بودیم
کنار دجله روی خنجر مختار رقصیدیم
غذا خوردیم و با محمود افغان آشتی کردیم
به حکم باد روی پرچم افشار رقصیدیم
دوباره چشم های لطفعلی خان را درآوردیم
ته فنجان، میان قهو ه ی قاجار رقصیدیم
به ما گفتند: مفعولن ! به ما گفتند: مفعولن!
و ما هربار افتادیم…
ما هرباررقصیدیم…
**
جلو رفتیم …
تن هامان میان تُنگ جا می شد
پریدیم و نوک منقار ماهیخوار رقصیدیم
میان خون و گِل ما را شبیه گربه رقصاندند
هوا کم بود…درحلقوم بوتیمار رقصیدیم
برای شادمانیِ فلان سلطان غزل خواندیم
برای میهمانیِ فلان سردار رقصیدیم
طناب سربه داران را تکان دادیم با لبخند
کلاغانی شدیم و روی چوب دار رقصیدیم
مترسکهای غمگینی شدیم و درکنار هم
برای شادی چشمان گندمزار رقصیدیم…
8
و ما آنگاه روی دوش هم آرام خوابیدیم
و ما آرام مثل بره هایی رام خوابیدیم
برای “عین” و” شین “و “قاف” الفبا را تکان دادیم
بدون اعتنا به “عین” و” قاف ” و “لام” خوابیدیم
شبیه بادبادک های تنها از نخ افتادیم
شبیه کفترانی مرده روی بام خوابیدیم
دو تا ماهی شدیم و تورهامان را به سر کردیم
دو تا ماهی که بر قلابِ ناآرام خوابیدیم
دو تا کودک شدیم و روزِ بی بازی کتک خوردیم
بدون کشف جادوی شباهنگام خوابیدیم
دو تا شاعر شدیم و زندگی بی آرزومان کرد
دو تا شاعر که در این شعر نافرجام خوابیدیم
دو تا پیچک شدیم و چوبه های خونی هم را
بغل کردیم و پیش از لحظه ی اعدام خوابیدیم
شهیدانی شدیم و ناممان از کوچه ها خط خورد
شهیدانی که در این قطعه ی گمنام خوابیدیم….