شعرِ روزگار ما و شعر، در روزگار ما، ملاقات با جهانی است که آن را انتخاب نکردهایم و به زیستی تکلیفی در آن ناگزیریم. محصوریم در این واقعیت و چون هیچ شباهتی میان آنچه میخواهیم و آنچه میبینیم نمییابیم به خلق جهانی فکر میکنیم که نیست. جهانی که رویای نزیسته ماست. جهانی که همچون قناتهای ناپیدا، حفر میشوند و در زیرزمینیترین شکل ممکن، جمعیت خود را پیدا میکند و شکل میبندد. هر کدام از ما که به شعر، مهاجرت کردهایم حتماً از این جهان رنجیدهایم و به رویاهایمان کوچیدهایم.
جهان داشتن، فرض اول شعر است. باقی قصهها به تحصیل و تمرین و تجربه به دست میآید و به بار مینشیند که آدم بیجهان هر کجا که باشد، آن غم و غربت در بودنش در فوران است. در جهان داشتن، اما هر چه هست از آن توست. تو خلق کردهای. میتوانی بیاجازه، گردش وضعی این جهان را دوست داشته باشی و یا به تغییر آن فکر کنی و در چگونه بودنش دست ببری. بسازی و خراب کنی و از آبادی و خرابی مایملکت افسرده نشوی. خاصیت جهانداشتن همین است که میگویم. ما در جهان شخصی خویش به کودکی میمانیم که دوست دارد اندک پول در جیب و مشتش را هر طور که دوست دارد خرج کند و هیچ نگران اینکه بعد چه اتفاقی میافتد نباشد. «بعد» و «بعدشناسی» کار ما نیست، یا لااقل کار اصلی ما نیست. رفقا پس اول به فکر خانهدار شدن باشیم. به فکر سقفی که از آن ماست و البته که میتوانیم و میخواهیم که دیگران زیر این سقف نفس بکشند و همنفس باشند. سادهتر از این نمیتوانم برای شعر، تعریفی ردیف کنیم.
«رحمت رسولیمقدم» هم از این قصه جدا نیست. دوست شاعری که حالا چهارمین دفتر شعرش را با ما به اشتراک گذاشته است. از رحمتِ زیر انگشتهای تشریح تا رحمتِ زاویه و رحمتِ به دختران تعلق، به رحمتِ از آدمی که درد جنون دارد رسیدهایم. رحمت خودش را فرزند کوهستان معرفی کرده است پس لابد باید از او انتظار داشته باشیم که آن قدر به کوه زده باشد که بلد راههای رفته و نرفته باشد. بلد باشد خطر کند و خطر را به جان بخرد. جهان شعر او هم همینقدر کوهستانی است. در شعر او میتوان گذرگاههای هموار را تجربه کرد، اما گردنههای پرنشیب و فراز بسیاری هم در کمین مخاطب است که در آشناییهای نخست چندان که باید، شاعر، همنوردی با خود نمیبیند، اما این نارامی و غرابت در ادامه نوشتنهای او بهقدری صیقل میخورد که مخاطب از آن سود ببرد و به نفع شاعر، شکل بگیرد. جهان شخصی رحمت، معجونی از جهان زیسته شعر فارسی، بدایع و بدعتهای چند دهه اخیر و شوریدگیهای فردی اوست. علائم آن جهانی و این جهانی را به وفور میتوان در شعر او مرور کرد و این نکته را میتوان دوباره یادآور شد که جهانداشتن یعنی خلاصی از بند عادات و آداب زیسته و شان و شوکت بخشیدن به جهانی که در آنیم. در این دو نمونه از یک شعر، این خلق جهان به خوبی مشهود است:
مریم تصدقت بشوم من در این شرنگ! / تا دکترت به من بزند سوزن و سرنگ / تا تب که میکنی بگذارند بیدرنگ / تبسنج را به جای تو زیر زبان من
مریم! قسم نمیخورم، اما به اسم تو / هر چیز و هر چه میشکند جز طلسم تو / من از تجسم تو رسیدم به جسم تو / تو از کجا رسیده به دستت روان من!؟…
اینکه او میتواند با خطرپذیری سرنگ و تبسنج و دکتر را از جهان زیسته خود احضار کند و به نحوی که منافع شعری او به خطر نیفتد و توامان مشخصهای برای متن او محسوب شود، نه صرفاً دست کار آشنایی او با فنون شعر و معماری متن که به اعتقاد من بدواً به دلیل اصرار او به زیستن در جهان خویش است و بدین اعتبار رنج خلق این جهان را هم به دوش میکشد. از شعر او گواه بگیرم که: (که بگویم «نشد» نداریم و / از محالات رخ دهنده شوم.)
در عشق ورزشی ست که در هر دو نیمهاش / جای هزینه کردن بیم است و بیمهاش / ما ریسک کردهایم و زمان جریمهاش / نسبت به ما چه در دل داور گذشته است…
جهان او متولد فلسفه خودبودگی ست و نمیترسد اگر نقص فهم خود را یادآوری کند و برای این شوریدگی، به جستوجو ادامه دهد و یافته و نیافته، به زانوانش پناه ببرد:
از راه راست، پیچ و خمی میگذشت که / مجبور بود درک کند صاف و صوف را / مجبور بود در سر پا ایستادگیش / از خستگی پناه به زانو بیاورد…
و جسورانه، تکمیل جهان خویش را آرزومند باشد و مخاطب را در این ناتمامی شریک کند.
نقص به نحو احسن من هست و ما همه / یک مشت نقص تازه به دوران رسیدهایم / باید برای نیل به چیزی که نیستیم / از آسمان برای من الگو بیاورد…
شعر «رحمت رسولیمقدم»، در طول متن اتفاق میافتد و آن شور و شیدایی، از به هم پیوستن جزایر معنایی و مهارتی خلق میشود. باید در هر لحظه از مرور یافتههایش، منتظر فوارهای غیرقابل پیشبینی بود که توان ادامه متن و معاشقه با اثر را ممکن میکند. مخاطب شعر رحمت، خود را نه در یک فضای موهوم تخیلی که در واقعیاتی حس میکند که رنگ معاصرت بر آن افزوده شده است. معاصرت شکلی و معنایی، وجه متمایز شاعرانی است که پا در گذشته و چشم به امروز و دل به فردا دارند. رحمت در آغاز این متمایزنویسی و معاصرتبینی است و هر چه که پا پیشتر گذاشته است، بیشتر شبیه خودش شده است. این سهم کمی نیست:
و تو پرنده بی آشیانهای باشی / که از مسیر درندشت شعر میگذری / و من درندهی برنامهریز نقشهکشی / که در مسیر عبور تو دام بگذارم…
در این چشم روشنی اگر بخواهم او را به مراقبتی هم توصیه کنم، مراقبت از مرگ مکانیکی متن است. اینکه مکانیسم مستقر در ذهن و دست او متوقف باقی بماند و به تکرار برسد و توسعه نیابد. آن آنِ شاعرانه نباید قربانی متمایزنویسیهای رحمت شود که مخاطب توامان مجذوب این و آن شعر اوست:
به جز جز تو دانای کل نمیگویند / به بو که عطر شود، بوی گل نمیگویند / به غیرقابل برگشت پل نمیگویند / که واژه را به دو معنای خود نگه داریم…
منبع : ایبنا