تکه سنگ بزرگی در گلویم گیر کرده ،
داغ ،
مرمرین ،
و من نه فریادش را بلدم ،
نه گریه را …
حنجرهام زادگاهِ کدام ابهام است ؟
که در رحمِ خونین شعر ، این بار جای واژه ، سکوت نطفه میبندد ؟
استخوانهایم ، هیبتِ دلشوره را تاب نمیآورند ،
آنگاه که هجوم میآورد به تندیسِ آخرین قدیسهی زندانی در قفسهی سینهام …
درونم ، یک شهر فرو میریزد
و من ایستادم ،
اینجا
زیر باران …
زمین خوردنم را ، محکمتر میایستم …
دستهایم رو دور گردنم فشار میدهم ،
هر لحظه محکمتر …
چون ،
تکه سنگ بزرگی در گلویم گیر کرده …
داغ ،
مرمرین …
و من نه فریادش را بلدم
نه گریه را !