نیلوفر مسیح
« ترازوهای شکسته»
“می خوانمت ای دوست با فریادی به رسائی سکوت
و اندیشه ای که از قلب آسمان می گذرد
مرا نجوا کن
فریاد برآورکه سیاه«یک انسان است»”
شهر سفید
ناگاه در خود
سه آدمک سیاه یافت
[جائی که هنوز هم هیچکس به ملکوت رنگها ایمان نیاورده است سرخ همیشه سرخ می سوردو زرد همیشه زرد]
کوچه های گریزان/ خیابانهای برآشفته
_اینها میان ما بیگانه اند
یا آنها را به دار بیاویزید
یا خونشان به پای خاک نوشته خواهد شد
کودک ترسید از
عربده شهر
وپشت یک علامت سؤال
خودش را پنهان شد
_رنگ ما چرا سیاه است بابا؟
چشم ما چرا تنهاست مامان؟
_افسانه رنگها بابا!
_قصه کوزه گرو تنور انسان سازی مامان!
کودک هنوز پشت علامت سؤال
دست و پا می زد اما
مادر:قصه تنور انسان سازی
“یکی بود اما یکی نبود
زمین تنها در خودش؛
دلش گرفت
مشتی خاک برداشت تا
بسازد تن چند انسان را
ابر را صدا زد
بارید
خاک گل شد
وگل محیای دمیدن آسمان!
اما پیکره ها هنوز هم خام
چاره کار ؟؟
_کوره خورشید!
وبعد ناگاه
آسمان با زمین به گفتگو نشست
چند سطر گفتگو:
اما بعد
_وای نه کوره خورشید!!
پیکره ها
[نیمی سیاه ,نیمی قهوه ای ,نیمی زرد,نیمی سرخ و نیمی سفید]
زمین سراسر افسوس
اماآسمان همچنان خودش را در تمام پیکره ها دمید
و دیگر هرگز با زمین به گفتگو ننشست”
کودک از پشت سؤال بیرون آمد
اما
قیل و قال شهر
_اینجایند پیدایشان کردیم!
چشمهای سیاه
در حلقه ای از
دستهای سفید
□□□
چند آفتاب بعد
گورستان سفید[سه تابوت سیاه]
فرا داستان از نیلوفر مسیح
مکتب ادبی اصالت کلمه
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران