با صدای غرش دریا، تئودر از خواب پرید و نگاهی نافذ به ساعتش انداخت. ساعت ۲:۲۰ بامداد بود و کافه وراندا خوابِ سبک را بر کافهنشینان تحمیل کرده بود. کت خود را بر دوش انداخت و کلاهش را بر سر گذاشت و به سمت عرشه حرکت کرد. هوا سرد بود و کشتی سینه اقیانوس را میشکافت و پیش میرفت. همه جا مه غلیظی را فرا گرفته بود.
تئودر به اطراف نگاهی انداخت؛ هنوز بسیاری بیدار بودند و صدای خندهها و گفتوگوهای دوستانه و موسیقی زیبایی در عرشه پیچیده بود. او به ثروتی فکر میکرد که پدرش برای او به ارث گذاشته و با این پول قرار بود در نیویورک دنیای جدیدی بسازد. این احساس برتری در میان ثروتمندان و تاجرانی که روی عرشه نشسته بودند، او را مغرور کرده بود.
در حالی که از پلههای لوکس کشتی فاصله میگرفت، به سمت سینه کشتی قدم برداشت. خود را به آغوش موج و نسیم سپرد و با صدای بلند و غرور جوانی فریاد زد: "چه کسی میتواند این دنیا را از من بگیرد؟ من ثروتمندترین پسر این جهان خواهم شد! پیش به سوی زندگی جدید!"
چشمهایش را بست و در سردی هوا، آغوشش را برای اقیانوس باز کرد. در همین حین، صدای موجهای شدیدی که به بدنه کشتی برخورد میکردند، توجه همه را جلب کرد. گویی کشتی در باد رها شده و تاب میخورد. از دل تاریکی و مه، کوهِ سفید بزرگی به چشم میخورد.
با فریاد ناخدا، همه روی عرشه ریختند: "کشتی از کنترل خارج شده!
وقتی که تایتانیک با کوه برخورد کرد، ترس وجود تئودر را دربرگرفت، اما همچنان با غرور جوانیاش پوزخندی زد و گفت: "تایتانیک محال است غرق شود!"
ناگهان صدای وحشتناک برخورد کوه و کشتی، مانند رعد و برق بر جانش نشسته و کشتی به آرامی به سمت پایین میرفت. قایقهای نجات را به داخل آب انداختند، اما تئودر همچنان از سینه کشتی به تاریکی خیره شده بود. نگاهش معطوف به قایق نجاتی بود که خانمی جوان در آن دست پسری که در کشتی در حال غرق شدن بود را گرفته و از شدت ناراحتی اشک میریخت.
به این فکر میکرد که کاش کسی بود که سردی تن تئودر را در گرمای آغوشش خفه میکرد. بله، این عشق است که تا ابد زنده میماند، نه ثروت.







