بی وفا گشتی و من بر عهد و پیمانم هنوز
از سرشب تا سحر چون شمع سوزانم هنوز
در فاداری تنم در آتش عشق تو سوخت
داغ تنهایی بمانده بر دل و جانم هنوز
من از آنروزی که غرقِ موجِ گیسویت شدم
در هوای دیدنت درگیر طوفانم هنوز
هاتفم گوید صبوری پیشه کن بر درد عشق
همچو طفلِ بی قرارِ وعده ، نالانم هنوز
تا نسیمی بوی پیراهن به کنعان آورد
من به روز وصل یاران ژاله بارانم هنوز
یوسف از زندان برون آمد به سلطانی رسید
من ولی افتادهای در چاه کنعانم هنوز
گرچه اُمّید رهایی از کمند عشق نیست
من ولی با شوق در این دام میمانم هنور
بر لب آمد جانم و عمرم به پایانش رسید
مرگ را دیدم ولی در فکر جانانم هنوز
#محمد_حسین_نظری