بانو برای امشبَت مهمان نمیخواهی؟
یک شاعر تنهای بیسامان نمیخواهی؟
بانو در این دنیای لبریز از دروغ و لاف
یکعشق پاکو صافو بیپایان نمیخواهی؟
بانو شراب سیب و گندم را نمینوشی؟
حوّای من ، آدم که نه، انسان نمیخواهی؟
من حاضرم با جسمو جانم شانهات باشم
بانو برای اشک خود ، دامان نمیخواهی؟
ای در لبانت بادههای کهنهای پنهان
هنگام لب برلب زدن، فنجان نمیخواهی؟
بانو هوای چشمهایم تیره و ابریست
رقصی به زیر بوسهی باران نمیخواهی؟
سرشانه ی امنی برای گریه و اشکت
دستی برای صورت طوفان نمیخواهی؟
ای شمع سوزان، در شبستانی تماشایی
پروانهای آمادهی حِرمان نمیخواهی؟