روح الله اصغرپور
دل از آفتاب غمش می گریست
معمای هستی بگو دست کیست
به جز یار ، زیبا تنین یار نیست
زچشم من آن لیلی دیگریست
طلب شرط اول بود ناز چیست
بنازم به زیبای فرخنده باز
شبی آستینم دراز تو شد
دلم در هوا همنواز تو شد
وضوی من از صد مجاز تو شد
به سجاده عکس نماز تو شد
محبت ، حقیقت فراز تو شد
به لبخندهایت زنم خنده باز
مرا فرض دیدارت آتش زند
و یا چشم بیمارت آتش زند
نگاه پرستارت آتش زند
دل از شرح گفتارت آتش زند
زخود گو که دلدارت آتش زند
بسوزم به هجران سوزنده باز
الا ای فریبنده دلدار ، یار
شدم در نگاهت گرفتار ، یار
به گیسو سرشتند اسرار، یار
هر آنجا که باشد نگهدار، یار
نشستم کنون زیر دیوار ، یار
نباشم دگر ، از تو شرمنده باز
ر.ا.راجی 1383 دی
بخش مسمط | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران