ای که بر شوق دلم، پا می گذاری
زخم هجران بر دلم، جا می گذاری
چشم بی خوابم، ز داغت ملتهب شد
دشنه ی هجرت به دل، تا می گذاری
مرغ عشقی را، که در قاب دلم بود
بی ترحم در قفس، وا می گذاری
رفتی و در دست تنهایی، اسیرم
حسرتی را بر دل ما، می گذاری
می نشینم کنج حسرت، تا بیایی
زان دمی ما را، که تنها می گذاری
شاید از ترس جدایی، من بمیرم
پای خود بر قبرم آیا، می گذاری؟
من رهایم، تاب ماندن را ندارم
وعده دیدار فردا، می گذاری
بهروز قاسمی(رها)
شاعر بهروز قاسمی(رها)
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو