از راز عشق آنچه به دل ماند داغ بود
انگار بی قراری ما اتفاق بود
انگار بی قراری ما اتفاق بود
جان مرا گرفتی و بردی دل مرا
چیزی که از غمم نگرفتی سراغ بود
حالا دچار وحشت این شهر خالی ام
شهری که پا به پای تو یک کوچه باغ بود
چشم وچراغ خلوت گرمم شدی ولی
چیزی که چشم بسته شکستی چراغ بود
بعد از تو جای آن همه تاب و تب غروب
تنها غم غروب و صدای کلاغ بود
دیشب هوای خواب تو بر سینه ام گذشت
نزدیک صبح، سینه ام انگار داغ بود
(بهروز جليلوند)
شاعر بهروز جلیلوند
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو