و این کاشانه را سامان نیست
خود کرده را چنین تدبیر نیست
درد همان دردی ست قدیمی
مرحمی برای این زخم نیست
جهل مردمان را درمان نیست
قصهء راویان را پایان نیست
آنکه که را خود زده بر خواب
بر چنین روزگاری بیدار نیست
ابلیس پلید بیکار نیست
زشت منظران اندک نیست
روزگار جولانگه مگس صفتان
بال پروازی برای سیمرغ نیست
بازی دنیا بی پایان نیست
قدرت و ثروت بی فساد نیست
حرص و آزمندی مادی پرستان
زخمهای نهاده شده بر قلبها کم نیست
پرواز عشق همچون رویایی ست
عبوری که در دل تاریکی ست
افق این جادهء بی کران
پایانی از بی انتهای سفری ست
داستان من و قصه های طولانی ست
بر باد رفته بر این عمر تباهی ست
بی بازگشت از رفتگان رفته
این فریاد سالهاست که با تنهایی ست
شاعر بهرام طاهرپور
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو