بغض بی فریاد
نترسانیدم از طوفان پراز امواج خاموشم
سکوتم بانگ فریاد است و باآتش هم آغوشم
سؤالاتم همه خط خورده در این شهر پرآشوب
صدای ناله های ضجه داران کرده مخدوشم
اگرهر مصرع ام کبریت گردیده به گندمزار
دلم دیگ است وسینه شعله ی آتش که می جوشم
برای زخم جان سوزم کجا مرهم شود پیدا؟
جراحت ها فراوان است و زخمم گشته تن پوشم
درون برکه ی بی آب ِ خالی گشته از مهتاب
من آن بغضم که دیگر خنده ها گشته فراموشم
نمی نوشم میِ ساقی اگر بیگانه ام سازد
که این بیگانگی گشته دلیل اینکه مدهوشم
نپرسیدم چرا نسرین سکوت ممتدی بر لب؟
بپرسید از چنین بغضی که باعث گشته خاموشم
نسرین_حسینی