احسان امیرسالاری
به روز تلخ میخندم برای شب که چشمانت
بود در فال من شاید همان چشمان بارانت
غزلها گفته چشمانت غزلهایی که از دوری
تمام بیتهای آن شده درگیر توفانت
تو باریدی به شبهایی که یادم هست آن شبها
به آغوشی طلب میکردمت با بغض پنهانت
ولی اندوه چشمت را تو پنهان کردی آن لحظه
که سرمه میکشیدی تو به روی موجِ مژگانت
گمان کردی سکوتِ گریه ات را من ندیدم آه
چه کردی با دلم ای مه! شدم ویران ویرانت؟
تو میدانی که امشب ماه هم بغضی نهان دارد؟
کشیده سرمه ی ابری به روی هر دو چشمانت؟
که هق هق دارد امشب ماه با یک رعد می نالد
و می بارد به پشت ابر، چون چشمانِ گریانت
ببین عشقم تو بارانی و بی تایی برای من
بیا! بر دشت آغوشم بزن تا رو به پایانت
بیا چون تو بخندی ماه هم میخندد انگاری
سپیده سبزه میروید از آن لبهای خندانت
#احسان_امیرسالاری
20/7/94 14:35
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران