بغض اشک
خون دل میریزی و دنبال درمان نیستی
فکر می کردم مسلمانی ، به قران نیستی
بارها در خلوتم گفتی که همزاد منی
از همه بیگانه تر در فکر پیمان نیستی
با تبر افتاده ای برجان شعر و شور من
ریشه ام خشکاندی و بازم پشیمان نیستی
پرده ای از بی وفایی در سرابم می کشی
واژه را مستور کردی شعر ِ عریان نیستی
از زمانی که مرا اندیشه ات بر دار برد
بَرده شد شعر وقلم ؛ دنبال برهان نیستی
رفتی و با رفتنت دلخوش به فردا نیستم
رفته ام از دست اما ، فکر فقدان نیستی
پشت پایت بغض اشکم بی هوا جاری شده
ظاهرا می بینی و دنبال جبران نیستی
نسرین_حسینی
8/8/1403