منصور یال وردی
میکده تازه می کند فلسفه نیاز را
تا که خمار میکنی دیده نیمه باز را
شور ببین و ناز را ، بسته زبان ساز را
رقص تو زنده کرده این قطعه دلنواز را
تار به تار موی تو ، چنگ زده به روی تو
زخمه نزن ، غلاف کن خنجر فتنه ساز را
گرچه زبان گرفته ام ،راز نگفته گفته ام
کاش که بسته بودم این چشم زبان دراز را
نیست گناه توبه گر ، توبه شکسته باز اگر
سوی خودت کشانده ای قبله جانماز را
خسته و پر شکسته ام، سنگ زدی٬ نشسته ام
سنگ به هم نمی زند ، برکه ماه باز را
بی خبر از عقاب ها ، در گذر از غراب ها
مثل من و تو می شود ، زاغ اگر که باز را…
#منصور_یال_وردی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران