ای دلْ بسی جامَست در ساغر دنیایی
هر گوشه ای خَمّارست در فِکرت و اَمّایی
این گنبد دوار و این پیر عجوز آیین
کِشتی شِکند در هم زین پَسْت و تَوَلّایی
هرکس به طریق خود زخمی بزند بر خویش
منصور ز سِرّ فاش ، فرهاد ز سودایی
گر زخم ز معشوقت بر پیکره ی جان خورد
صد جان دگر بخشد آن روح مسیحایی
هرگوشه یکی مستی بینی تو درین هستی
غافل ز دو هر عالم ، مشغول خود آرایی
مجنون ز خیال وی جان داد به جام وی
فقری که زان جنگست بر اوست چه معنایی ؟
دانای آن دردم کان زخمْ زند بر من
لیکن شده ام غافل زان درد که تو دارایی
ای دل بسی سِرَّستْ زین غفلت و دانایی
نگشود کسی این راز الّا به معمایی
هرکس به طریقی شد در بستر شیدایی
فرهاد ز شیرینی ، مجنون ز لیلایی
آن بد صفتی کز عشق صدگونه سخن گوید
بین در بر معشوقان دارد صف آرایی
گه جام زر و گه غم گه جام می و گه سَمّ
از دست قضا آید بی هیچ تقاضایی
من شاه شدم زین عشق ، زین عشق مسیحایی
زنده بشوم آن دم ، گر در بر من آیی
۳۰ آذر ماه ۱۴۰۳