فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی

ایکـه عـنبـر ز سـر زلـف تـو دارد بـوئیجعدت از مشک سیه فرق ندارد موئیآهوانـنـد در آن غـمـزه شـیر افـکـن تـوگر چه در چشم تـو ممکن نبـود آهوئیدل بـزلـفـت…

ایکـه عـنبـر ز سـر زلـف تـو دارد بـوئیجعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانـنـد در آن غـمـزه شـیر افـکـن تـوگر چه در چشم تـو ممکن نبـود آهوئی
دل بـزلـفـت مـن دیوانه چـرا مـی دادمهیچ عـاقـل ندهد دل بـچـنـان هندوئی
مدتـی گوشه گرفتـم ز خـدنگ اندازانعاقبـت گشـت دلم صـید کمان ابـروئی
عین سحرست که پـیوستـه پـریرویانراطـاق مـحـراب بــود خـوابــگـه جـادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر بادمی بـرم در خم آن طره مشکین بـوئی
بـهر دفع سخن دشمن و از بـیم رقیبدیده سوی دگری دارم و خـاطر سوئی
بـلبـل سوخـتـه دل بـاز نماندی بـگلیاگـر آگـه شـدی از حـسـن رخ گـلـروئی
دل خـواجـو هـمـه در زلـف بـتـان آویزدزانکه دیوانه شد از سـلسـله گیسوئی

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج