تو رفتی از برم اکنون ، منم با خویشتن ، تنها
صدایت میزنم هر شب چو بلبل در چمن ، تنها
صدایت میزنم هر شب چو بلبل در چمن ، تنها
نگویم رازِ دل با کس ، که می ترسم شوم رسوا
برای مصلحت گشتم دگر بی هم سخن ، تنها
تمام سهم من از عشق ، غم بوده ست در شبها
به یاد چشم مستش می کشم دردی به تن ، تنها
هوای پر زدن دارد ، به سویش جسم جامانده
نمی داند که می پیچند تن را در کفن ، تنها
تویی آن قرص مهتابی ، ز رویت آسمان شیدا
منم آواره ای دل خون پلنگی بی وطن ، تنها
بیا برگرد دستانت به آغوشم بدهکارند
تمام آرزویم بود باشم با تو من ، تنها
نکردم توبه از مهرش ، ندارم شکوه از غم ها
پشیمانم ز هر کاری به جز عاشق شدن ، تنها…
شاعر ایمان محسنی مقدم
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو