در لرزش دستانت یک قصه طولانی ست
چون لرزش گلبرگی در یک شب بارانیست
در عمق نگاه تو صد خاطره می جنبد
انگار که دنیایی در چشم تو زندانی ست
بر مزرع گیسویت یکبار که برف امد
مانا شد و بعد ازان دشت تو زمستانیست
گل کرده زمانی بود برگونه ی پرچینت
یک دسته شقایق لیک امروز بیابانیست
هرسال چراغی چون بر خانه ی دل بستی
در شام کهنسالی روح تو چراغانیست
یک روز جوانی هم از شاخه ی ماافتد
ان روز زفصل عمر ان قصه ی پایانیست
یارب نکند بینم در پشت سرم ردی
از انچه که میماند دنیای پشیمانی ست!
چون لرزش گلبرگی در یک شب بارانیست
در عمق نگاه تو صد خاطره می جنبد
انگار که دنیایی در چشم تو زندانی ست
بر مزرع گیسویت یکبار که برف امد
مانا شد و بعد ازان دشت تو زمستانیست
گل کرده زمانی بود برگونه ی پرچینت
یک دسته شقایق لیک امروز بیابانیست
هرسال چراغی چون بر خانه ی دل بستی
در شام کهنسالی روح تو چراغانیست
یک روز جوانی هم از شاخه ی ماافتد
ان روز زفصل عمر ان قصه ی پایانیست
یارب نکند بینم در پشت سرم ردی
از انچه که میماند دنیای پشیمانی ست!
شاعر اکرم راستگویان تهرانی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو